تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



ظل السلطان

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ

کتاب مصاحبه با شاه نوشته مارگارت لاینگ را خواندم. بر خلاف مصاحبه اوریانا فالاچی با محمد رضا پهلوی، مصاحبه با شاهِ لاینگ، کتابی یکنواخت، آرام، لطیف و سرشار از تعاریفِ ملکوکانه بود! آنطور که نویسنده خود را تاریخ نویس معرفی می کند، نمی شود ارزش تاریخی قابل توجهی برای این کتاب در نظر گرفت. در واقع ارزش تاریخی اش برابر با کتاب هایی است که جمهوری اسلامی در بیان خصائل خودش به چاپ می رساند...

نویسنده خیلی خلاصه و موردی تاریخ معاصر ایران را تعریف می کند. شخصیت های تاریخی تاثیر گذار -به غیر از وابستگان به حکومت- یا نادیده گرفته شده اند یا به قدری کم رنگ هستند که غرض ورزی مصاحبه کاملا محسوس است.

ایّ حال... چند جای کتاب برایم جالب بود. بینظیرترین جمله ای که در این کتاب دیدم سطر آخرش بود. بعد از نقل خاطره ای از اسد الله علم، کتاب اینطور به پایان می رسد: "در کشور خود، شاه محمد رضا پهلوی، با عنوان شاهنشاه شهرت دارد، شاه شاهان، و با این تفاهم که شاه سایه خداست..."

اعتقادی که انگار تا الان هم نتوانسته دست از سر ما بردارد!

خواب شبانه همزمان با مرغان

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ

چند وقت است موهای سرم ریزش پیدا کرده. امروز رفتم دکتر. بعد از ناامیدی از پیشینه خانوادگی ام در زمینه ریزش مو پرسید دایی داری؟ گفتم بله. گفت موهایش ریخته؟ گفتم بله. گفت تاس؟ گفتم یک مورد تاس هم داریم، آینه. چند سوال دیگر پرسید و بعد در مورد وراثت توضییح داد. نسخه ام را پیچید و چند توصیه کرد که دو تایش توی ذهنم مانده: سیگار نکش، ساعت 10 بخواب. در مورد اولی چانه نزدم اما در خصوص دومی گفتم حتی مرغ ها هم ساعت ده شب خوابشان نمی برد. قاطعانه گفت سعی کنند بخوابند!


توی خانه ما اشیا فقط وارد می شوند. بعد که از در آمدند تو دیگر نمی شود فهمید کجا قرار می گیرند و راه رسیدن به آنها از کجا می گذرد و نکته خیلی مهمی که محور اصلی این نوشتار است این است که در خانه ما اشیا هرگز بیرون نمی روند. شرم آور است ولی هرگز. و اصلا معلوم نیست چه می شوند و کجا می روند. از الان می توانم صبح یک روز تابستانی را در سال های نه چندان دور تصور کنم که خورشید با صدای مهیبی از پشت کوه ها بیرون می جهد. و بعد یک موزیک لایت در محله پخش می شود. آنگاه تکه های خانه ما که تمام عمرمان خشت خشتش را با دستهای خودمان روی هم نهادیم، آهسته آهسته توی فضا می چرخند و بعد ناگهان موزیک تند می شود و ترکش ها به خانه همسایه ها عابرین پیاده کسبه محله آسمان زمین و همه جا اصابت می کند. خانه ها پودر می شوند، کوه ها به لرزه می افتند، خورشید تکه پاره می شود و هستی در مه سیاهی فرو می رود. میلیاردها سال متوالی همه جا یخ می زند، تمام موجودات زنده از بین می روند و درست در لحظه های   آخر سقوط حیات، عودی که همه جای کمد را برای پیدا کردنش زیر و رو کردم رخ می نماید و خنده تلخی می کند. دودش به هوا برمی‌خیزد و داستان غم انگیز حیات به پایان می رسد.


بله. این وضع خانه ما در صبح یک روز تابستانی است که بخاطر خارج نشدن اشاء منفجر شده.


 رفقا، دامغان، مرمت، تاریخانه، کاهو، تار، کروکی...


مسجد تاریخانه/ دامغان/ ? 93


دربست

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲ ق.ظ

آرام از کنارم رد شد. گفتم در بست. چند متر جلوتر ترمز کرد! سرش را برگرداند نگاهم کرد. با دست بهش اشاره کردم دور زد آمد سمتم. دوباره گفتم دربست می ری؟ چند بار سرش را بالا پایین کرد گفت کجا می ری؟ گفتم هر جا، می بری؟ حرفی نزد. گفتم چقدر می گیری؟ گفت نمی دونم چقدر می دی. گفتم تا هر جا بریم هر چقدر می‌دم! با شیطنت لبخندی بر صورت سبزه‌ی آفتاب خورده اش انداخت گفت باشه سوار شو بریم... اگر توی آن ماشین کوچک شارژی جا می شدم حتما یک دور توی پارک با هم می زدیم.


+ فانتزی روی تم شیدا/ تک نوازی پیانو/ جواد معروفی

زبان، فکر

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ

انسان های اولیه که زبان معلومی برای حرف زدن نداشتند، چطور فکر می کردند؟ مثلا ما وقتی بخواهیم فکر کنیم "کتابی را از روی میز برداریم" یک اسم برای شی ای به نام "کتاب" داریم. برای میز هم یک اسم و یک فعل هم برای عمل برداشتن -چقدر واضح گفتم هاه هاه-. حالا برای انسان هایی که هیچ کلمه ای برای اشیا و افعال نداشتند، فکر کردن به چه صورت بود؟ آیا فکر کردن بدون زبان یک پروسه تماما بصری بود؟ یا شاید ذهن هر کسی زبان خودش را می ساخت؟ -من در این زمینه اطلاعی ندارم و دو سوال قبل گمانه زنی های شخصی ام بود- شما فکر می کنید انسان های اولیه -بدون زبان گفتاری لااقل- چطور فکر می کردند؟!


+ بماند، کوشی بچه؟

حقوق اولیه

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

تا آخر اسفند امسال فرصت دارم خودمو معرفی کنم به نظام وظیفه برای حمالی مقدس سربازی!. قرار بود در این زمان باقی مونده برای آزمون ارشد بهمن ماه بخونم بعد از امتحان برم. هفته پیش سازمان سنجش اعلام کرد زمان کنکور ارشد امسال به اردیبهشت ماه تغییر کرد... مشاور عالی سازمان سنجش هم در این مورد فرموده تغییر زمان فرصت مناسبی برای داوطلبانه... فرصت! آیا من شبیه آدمی ام که فرصت داره؟ یه شبه تو برنامه آدم می رینن بعد تعبیر مناسبی هم ازش می کنن!
آیا مملکت حساب و کتاب نداره؟ آیا من برای چه کسی برنامه میریزم هی؟ آیا من حق ندارم فحش بدم؟ آیا من حق ندارم سرباز فراری بشم؟ آیا من حق ندارم به گروهک های تروریستی منظقه بپیوندم و انتقامم رو از سازمان سنجش و نظام آموزشی کشور بگیرم؟ آیا اینان از حقوق اولیه من نیست پس از حقوق اولیه کیست؟... شّت!




+ میگه چقدر سیاه شدی
می گم سفید بمونم واسه کی؟... والا!

وری یلّوووو

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ق.ظ


یک) دو هفته پیش با یکی از دخترایی که قبلا با هم دفتر طراحی کار می کردیم رفتیم یه دوری بزنیم چهارتا خیابون بالا پایین کنیم. تو راه چند تا انجیر از شاخه های رو به خیابون یه درخت انجیر سیاهی می زد.  ما این انجیرا رو دیدیم کل مسیر حرفامون رفت سمت مبحث پر مایه انجیر. یکی اون بگه یکی من بگم حرفمون رسید به این که من هرسال از انجیرای اضافه و له شده سرکه می گیرم. پرسید چطور. گفتم اینطوری می کنیم اونطوری می کنیم و الخ... حرفام که تموم شد می گه عهههه یعنی عرق می گیری باهاش ترشی می ندازی؟! اینقدر تلخه که خالی نمی شه خورد؟

من :|

انجیرهای رو به خیابان :|

انجیرهای پشت به خیابان :|

عرق :|

سرکه :|

می : |

خمره :|

ساقی :|

زکریای رازی :|

رنکینگ ایران در مصرف مشروبات الکلی :|

اطلاعات عمومی :|

خیام عرق خور دوست داشتنی :|

دبه های ترشی لیته توی انباری :|

انگور ها روی درخت برای که می رسند؟ :|

چه کسی کشمش های مرا جابجا کرد؟ :|



دو) یَک کیونی ازم پاره شد این یک هفته ای که!... باقیشو هم گذاشتم برای هفته آتی!


سه) همینطوری الکی

در بیابانی دور، که نروید جز خار

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ

امروز توی چهار ساعت نتونستم حتی یه شیتو کامل کنم. عین این خنگا، یجا نشستم تو خیالاتم به یه نقطه خیره شدم. بعد به خودم اومدم دیدم سه ساعت و خرده ایش رفت.

احساس بدی دارم!. دلم می خواد یچیز بسازم. دلم می خواد برگردم سر ساختمون. کنار کارگرا و بناها، با هم صبحونه بخوریم، حرف بزنیم، سیگار بکشیم...


+ ویولن؛ گریه لیلی، اسد الله ملک.

روزها

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۶ ب.ظ


اگر بیژن جلالی رو توی این هوای نرمی که از پشت ابرها بیرون اومده نباید خوند، پس کی باید خوند؟



دنیا از پنجره اتاق به درون می ریزد

و از روزنه چشم هایم

به دنیای دیگری می پیوندد

و من جویی هستم

که بین دو مزرعه جریان دارد

****

از غم ها

آوازی می ماند

از امید ها

کلمه ای

از زندگی

شعری می ماند

****

شب شد

ولی من هنوز از شب خویش

سخنی نگفته ام

و همچنان روشنی روز را

چون کبوتری

بر سینه خود می فشارم

****

عجیب است که با تمام کتاب ها

لحظه ای سعادت را نمی توان خرید

و گاه قلب ما از دنیا دور می شود

چون قایقی که ان را باد به ساحل های نامعلوم ببرد


عجیب است که با تمام دنیا

(تاریخ، جغرافی، مردمان، دشت ها)

لحظه ای سعادت را نمی توان خرید

و قلب ما از دنیا می رمد

چون بره ای که از گله فراریست

و بسوی صخره های نامعلوم می رود


عجیب است کم سعادتی ما

و عجیب است قلب ما

که آرامی ندارد

****

بیهوده روی بر میتابم

در جلوی من تا انتهای جهان

تهی و تهی و تهی است

که خیال تو را نیز

چون طعمه ای

در کام خواهد کشید

****

از پایان جهان است

که می آیم

با حرف تازه ای

از آغاز جهان


[روزها/ بیژن جلالی]

****



شب های روشن/ برداشت دوم/ پیمان یزدانیان (+) حال داد!