تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از کراماتِ شیخ؛

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ق.ظ


خیلی هم خوبه که به قِسمی در کرامات اخلاقی غرقم (!) که در بیشتر موقعیت هایی که اشتباه می کنم، حاضرم اشتباهم رو قبول کنم و اگه کسی بهم بگه در اشتباهم، در جوابش اعتراف می کنم و می گم "اشتباه کردم!". و از اون خوب تر اینه که اونقدر جدی نیستم که بخوام زندگیمو بدون اشتباه پیش ببرم و تصور اطرافیانم رو ازم به چهره ای "همیشه کار درست" تغییر بدم، و اونقدر کله شق هستم که باز هم اشتباهات قبلی مو ادامه ادامه می دم و باز تکرارش می کنم و اونقدر احمقم که حاضرم بعد از همه این ها باز هم بگم "اشتباه کردم"!


In the Mood for Love 2000

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ


در  حال و هوای عشق





این فیلم اما اونقدر خوب بود که نمی خوام هیچ دیالوگی ازش بنویسم. فیلم رو با شاهکارِ موسیقیش لمس کنید؛ (دریافت)



جیزززز

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ


دوستان بسیار خوبی از دوره دبیرستان دارم. مثلا یکیشان بعد از چند ماه همین الان زنگ زد و برای فردا شب به خانه اش دعوتم کرد. گفت چندتا دیگر از دوستان هم هستند و خوب است و خوش می گذرد و این ها. و در آخر اضافه کرد «داداش حتما بیا خوش می گذره، تا صب بیدار می مونیم تریاک می کشیم!»


هنوز دارم تلاش می کنم خودم را توی دمپاییِ پر از آب غرق کنم!



نیمکتِ آخر

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ


سایه درختِ زیر چراغ، روی چهره پسر افتاده بود و صورت دختر، روی پای پسر محو شده بود. هر چند ثانیه صدای هق هق قطع می شد و صدای نفس کشیدن می آمد.  پچ پچ های اول پسر حالا تبدیل به فریادهای عصبی شده بود و صدایش مدام بالا و پایین می رفت. تمامِ یک ربع، گوشیِ دختر زنگ می خورد اما حاضر نبود جواب بدهد. بالاخره پسر گوشی را برداشت.  گفت" «دخترتون سه ساعته توی پارک نشسته گریه می کنه». دختر نفس زنان گوشی را از دست پسر قاپید و روی زمین انداخت... دود آخر را به هوا فرستادم و از جایم بلند شدم. چند قدم رفتم. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. صداها قطع شده بود. سایه درخت همچنان روی نیمکت آخر پارک خیمه زده بود.

تجدید مطلع!

چهارشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ



ز حضیض خاک تیره، به هوا اگر نگیرم
که ز لنگری بر آیم، نرسم به بادبالی...







نظامی بخونین، حال می ده!

پرم از ستاره امشب...

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

بوسه بر ماه




بوسه بر ماه/  آلبوم طلوع کن- ابی 2000/ دریافت



دیوار مهربانی

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ب.ظ

آقای نصیری

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ


آقای نصیری آدم ریز نقش، ورزشکار و سبیلو ای بود با چهره آفتاب سوخته که هنگام راه رفتن سینه شو مثل کفتر جلو می داد و  زنگ های تفریح می رفت گوشه حیاط سیگار می کشید. ملغمه ای از لهجه های مناطق مختلف رو سرِ هم کرده بود و چند لحظه قبل از اینکه انگشتانش رو لای موهای سیاه و پرپشتش ببره، با اونها حرف می زد! روی نظم و انظباط خیلی حساس بود و یک جور دسیپلین نظامی دقیقی داشت و از همون موقع ما بچه ها رو با احترام گذاشتن به افسرهای مافوقمون آشنا کرد!  ضرب دستش برق رو از کله آدم می پروند و جای انگشترش هر هفته روی صورت  دو سه نفری می درخشید. فکر کنم تنها همین یه معلم زبان در منطقه ما وجود داشت که سال های سال کلاس های زبان سه مقطع راهنمایی رو کنترات داده بودن به ایشون. با این حال مرد شریفی بود و از روزی که در جنگل روستامون بطور اتفاقی اونو در حال ور رفتن با کندو های رنگیِ زنبور عسلش دیدم، تونستم خودم رو متقاعد کنم که دوستش داشته باشم.

دوم راهنمایی بودم و اون روز امتحان کلاسی زبان داشتیم. بعد از پایان امتحان  آقای نصیری پشت میزش نشست و مشغول تصحیح برگه ها شد. یادم نیست چه اتفاقی افتاد که صدای عر مانند کشداری از گلوم خارج شد. بنظر می رسید فرکانسِ صدام اندکی از آستانه تحمل گوش آقای نصیری بالاتر بود و هنور صدا کاملا از دهنم خارج نشده، آقای نصیری سرش رو از روی برگه ها بلند کرد و از پشت عینک مستطیلی دسته طلاییش براندازمون کرد. هیبت رعب آورش در کسری از ثانیه کلاس رو در سکوت مرگ باری فرو برد. ابروهاشو درهم کرد و پرسید: «کی صدای الاغ در آورد» همه لال شدیم و کسی حرفی نزد. دوباره پرسید اما لب از لبی نجنبید. با حرکت تیزی روشو سمت یکی از بچه ها کرد. با نگاه نافذش حسین رو هیپنوتیزم کرد و گفت « بگو کی بود؟» و اون آدم فروش هم با اشاره منو نشون داد و گفت: «اجازه اجازه این».

آقای نصیری ازم خواهش کرد که پای تخته برم. وقتی به اونجا رسیدم ، با گامی بلند از پشت صندلیش به طرفم جهید. با نگاهش استقبال گرمی ازم کرد و پیش از اینکه بتونم بخاطر این استقبال گرم ازش تشکر کنم، صدای مهیبی برخاست و صورتم به اندازه یک تیکه آهن گداخته شده داغ شد.  بعد از اینکه منو به سزای عملم رسوند پرواز کنان بالای سر حسین رفت و چنان کشیده ی آبداری درِ گوشش نواخت که از شدت خوشحالی درد خودم رو فراموش کردم. حسین مبهوتانه با تته پته گفت: «اجاره چرا ما رو زدین؟» و بغضش ترکید و در دریای اشک غوطه ور شد. آقای نصیری رو کرد بهش و گفت: «زدمت بخاطر اینکه رفیقت رو لو دادی»



بیشتر از یک ساله که آقای نصیری و پسرش تو یه تصادف رانندگی فوت شدن. اما من هیچ وقت نمی تونم آقای نصیری رو فراموش کنم... موتور قرمز رنگی عرض حیاط رو طی می کنه تا به پارکینگ برسه.  دود بنزین نیم سوخته توی حیاط بلند می شه. خورشید مایل می تابه و برق زرد رنگی از گلگیر جلو به چشمم منعکس می شه. چشم هامو تا نیمه می بندم تا آقای نصیری کلاه ایمنی شو از سرش برداره.





+ هدیه ای از جنس خودتان



The Confession 2011

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ


اعتراف




معترف (کیفر ساترلند): ... آدمای کثیف با زندگی های کثیف تر. فروشنده های مواد مخدر، متجاوزان جنسی، آدم های کودک آزار.

خودمون رو به این عادت دادیم تا وقتی که با ما کاری نداشته باشن اونها رو به عنوان بخشی از زندگیمون بپذیریم





One Flew Over The Cuckoo's Nest 1975

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ب.ظ


پرواز بر فراز آشیانه فاخته





مک مورفی (جک نیکلسون): حتی صدای فکر کردن خودم رو هم نمی تونم بشنوم







+  "پرواز بر فراز آشیانه فاخته" و "دیوانه از قفس پرید" هم میگن به این فیلمه!