شب پنجم؛ کلیدر
کلیدر/ جلد ده
بعضی وقت ها شبیه احمق ها می شوم.. هم قیافه ام هم حرف زدنم هم همه چیزم... فکر می کنم برای همه گاهی پیش می آید... بعد که این حس می گذرد پیش خودم خجالت می کشم و سرشکسته تر می شوم انگار... دریغا.. سرافرازای نزد خویش... و زنهار... شکستن نزد چشمهای خویش...
شب که به نیمه می رسد دیگر چشم هام روی هم بند نمی شوند. هم پاهام بد عادت شده اند. پاورچین پاورچین خودم را از خانه بیرون می کشانم به سیاهی خیابان... سیگار می کشم و نمی دانم چه ام است. بیم چه دارم و دلهره چه... راه می روم تا پشت شب بلرزد. بعد سکوت و خنکا همه جا را پر از بوی انجیر می کند... قرار می گیرم. برمی گردم... خیال ادمی چه نازک است و خواب چه دور و من همین را خوشتر دارم این شب ها...
این چیست که اینگونه به نرمی آه به گلویم خزیده و جانم را رها نمی کند؟
اگر درد است از کجاست؟
اگر رنج است از چیست؟
اگر ناخوشیست برای چیست؟
چیست این که شبانه دارد از کونه سوزن ردم میکند به دالان تاریک دوزخ؟
نگاه کردن به نقاشی کودکان می تواند مثل نگاه کردن به یک تابلوی پر از رمز و
راز باشد. مثل نگاه کردن به آسمان شب که هزاران ستاره تویش مخفی شده و ما فقط ستاره های جلوی چشممان را می بینیم. این وقتی برایم بیشتر جالب شد که داشتم «انسان و سنبل هایش» را می خواندم.
جایی از کتاب یونگ خاطره ای از تحلیل نقاشی های یک کودک چهار پنج ساله
تعریف کرده بود. کودک نقاشی های عجیبی کشیده بود. چیزهایی که هنوز ندیده
بود. با کمک از قوه تخیلش. بحث سر این بود که بچه ها، اگر چه هنوز به درک
مطلوبی از جهانی که در آن زندگی می کنند نرسیده اند، اما الگوهای کهنی که
به اندازه عمر بشریت قدمت دارند ناخواسته و بدون نیاز به آموزش وارد ذهنشان می شود و بطور ناخودآگاه
کودکان در تخیلاتشان به آنها بال و پر می دهند و در نقاشی هایشان از انها
استفاد می کنند. این نشانه ها ممکن است شرایط حال آنها را باز گو کند و یا
حتی ممکن است تا حدودی آینده را پیش بینی کند.
دیروز استادم عکس نقاشی کودک خردسالش را در اینستاگرامش گذاشته بود. نیم ساعتی را صرف گشتن و پیدا کردن یکی از این نشانه ها کردم. ولی خب، اعتراف می کنم ذهن الکنی دارم! فکر می کنم اگر چهار پنج سالم بود چیزهای بیشتری دستگیرم می شد... خدا کند بچه ها وقتی بزرگ می شوند مثل کودکی هایشان همینقدر خلاق و با نشاط بمانند...
* همان «دنیای شیرین دریایِ» خودمان، عصرها، شبکه یک!
+ حضرت «ر.کازیمو» توی یکی از پستهایش خواسته بود آوازی پیشکشش کنیم. از آن موقع که نوشته اش را خواندم دارم فغان بربطِ بهاران آبیدر ناظری را گوش می دهم؛ این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود/ که گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من...
هانس لاندا (افسر اس اس): اگه یه موش همین الان از مقابل در شما فرار کنه، آیا با خصومت باهاش برخورد می کنی؟
دهقان: بله. فکر می کنم
لاندا: آیا موش به شما کاری داشته که با اون دشمنی دارین؟
دهقان: موشها ناقل بیمارین. مردموگاز می گیرن
لاندا: موش ها سبب شیوع طاعون بودن. اما این مال خیلی وقت پیشه. هر بیماری که موش می تونه شایع کنه، سنجاب هم می تونه
دهقان: بله
هانس لاندا: اما بنظر خصومتی که شما با موش ها دارینو با سنجابا ندارین!
Inglourious Basterds 2009/ Quentin Tarantino
آدم واقعا نمی داند کی راستش را می گوید کی دروغ. باز دم خودم گرم همیشه دروغ گفته ام!