تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

نامه با مالاریا 5

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

مالاریا! به بهارهایی فکر کن که من و تو مضطرب زیر بادبان کشتی ایستاده ایم و کوسه ها را برای شکار تعقیب می کنیم!


اخلاص!

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

کاترین گفت: «دلم می خواد یه کاری بکنیم که واقعا گناه باشه. ما هر کاری می کنیم ساده و بی گناه بنظر می آد. هیچ باورم نمی شه داریم کار بدی می کنیم»

وداع با اسلحه/ همینگوی

وداع با اسلحه

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

 لیوان شیر را توی پیش دست می گذارم و وداع با اسلحه را باز می کنم. چند خط که می خوانم یادم می افتد باید کتاب design builder را ترجمه می کردم و اصلا بخاطر همین بود که کلاس همساز را نرفتم.چه کار عبثی، هه! دیروز دنبال نان و شراب بودم که این را خریدم. نجف دریا بندی و همینگوی. چه زوج خوشبختی! چند ساعت آزاد آخر هفته دنبال کاهای کوچکی هستم که حوصله ام را سر نبرند و زمانم را جوری بگذرانند که از تلف کردنش لذت ببرم. شیر داغ هم همینطور است. لذت دارد منتها فرقش این است که مثلا نمی شود یک نصفه روز مدام شیر خورد. چند سطر دیگر می خوانم. نمی توانم ذهنم را روی چیزی نگه دارم. می روم صفحه بعد.
اسفند آمده. هفته پیش پدربزرگ سکته کرد و در سرازیری آلزایمر افتاد. انگار نه انگار که دو هفته پیشش همینجا خواستم که چیزی تغییر نکند و هیچ چیز بهتر یا بدتر نشود. استاد گفت: پونزده بیست سال اولو که نمی فهمیم چی شد، ده پونزده سال آخرم نمی فهمیم داره چی می شه، می مونه این وسطا. قدرشو بدونین. راست می گفت. این وسطا! باید ازش می پرسیدم کدوم وسطا؟ مالِ ما یا شما! اگه مال ماس که بازم چیزی نمی فهمیم! بر خلاف تصور حوصله ام سر می رود. تئاتر گوژپشت نوتردام را می گذارم پخش شود. از این همه زیبایی به وجد می آیم. شورانگیز است. نوبت کازیمودو است:

آه ای ابلیس...

مهلتم ده

تنها یک بار

تا انگشتانم را در گیسوان اسمرلدا فرو برم...

 
زیبایی... ناگهان احساس تهی توی دلم می افتد که قابل شرح نیست.  همه چیز را می گذارم کنار. روی فرش دراز می کشم و چشم هایم را می بندم. این خلا چیست که اینقدر برایم قابل لمس شده؟ تصویری می آید توی ذهنم که شبیه سر یک مجسمه مومیایی شده است. فکر می کنم همین الان است که تاریخ تمام شود. دقیقا همین الان که ثمره قرن ها تلاش انسانها به جایی ختم شده که اسمش را گذاشته اند عصر طلایی و من با حالتی کثیف و بوگندو تویش طاقباز دراز کشیده ام و انگشت وسطم را برای همه تاریخ سازان آن بیرون به اهتزاز در آورده ام! چه چیزی توی ذهنم هست که همه چیز را بهم می ریزد؟ چرا نمی توانم به چیزی فکر کنم؟ سر مجسمه مومیایی شده توی ذهن من چکار می کند؟ چرا انگشتم در هوا معلق مانده؟ باید از این حالت خودم را خلاص کنم. دوباره بر می گردم سمت کتاب. این از همه بهتر است. «همچنان که با هم فروریختن سنگین و آرام برف را تماشا می کردیم، می دانستیم که کار آن سال هم تمام شده است...»



+ ترانه Belle (زیبا) از ئتاتر موزیکال گوژپشت نوتردام دریافت