تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

فاتح قلب ها

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

من یک پنیر دوستِ واقعی هستم. بار ها پیش آمده که در یک روز صبحانه ناهار و شام نان و پنیر خورده ام. و در این راه تا جایی پیش رفته ام که اگر یک قالب پنیر را روبرویم بگذارید قبل از نیم ساعت همه اش را مزه مزه می کنم تا تمام بشود. اوایل شهریور یک هفته ای تنها بودم. بعد از سه روز یک صبح که در یخچال را باز کردم با دو تا قالب خالیِ پنیر مواجه شدم. نانِ توی دستم را ته یکی از ظرف ها مالیدم و خرده های چسبیده به ظرف را خوردم. تا ظهر منتظر ماندم اما اتفاقی برای ظرف های خالی نیفتاد. لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. لحظه ای مقابل در ورودی ایستادم و با حسرت به نان و پنیری که چند روز پیش لقمه گرفتم و حالا توی تله موش بود نگاه کردم. چند دقیقه بعد با دو قالب پنیر فاتحانه از در وارد شدم.

in the name of the father یا مرثیه ای بر نظم مقبول همگانی!

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

من خوشحال بودم
از قوانینی که
طبیعت وحشیمو رام کرد
قوه خلاقیتمو کور کرد
و زندگیمو
به اندازه زندگی میلیارد ها انسان
پیش- همزمان و بعدِ من
پیش پا افتاده کرد

چه کاری باید انجام بدم
چه چیزی باید ببینم
چه چیزی باید بخورم
چه راهی باید برم
چه چیزی باید بشنوم
و به چه چیزی باید فکر کنم

این نظمیه که
واسه دنیا چیده ن.
برای من
که جایی برای رسیدن نخواستم.

تعجبم از این نیست
که چرا جایی برای رسیدن نداشتم
از این متعجبم که
چرا تا حالا
به نرسیدنم فکر نکردم
!

........


In the name of whiskey
In the name of song
You didn't look back
You didn't belong

In the name of reason
In the name of hope
In the name of religion
In the name of dope

In the name of freedom
You drifted away
To see the sun shining
On someone else's day

Bono & Gavin Friday/ in the name of the father
دریافت

باید بدوم یا بازگو کردن یک تجربه ورزشی

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ب.ظ


چند سال پیش شب ها حدود یک سی تا چهل دقیقه کنار خیابان می دَویدم. اوایل که شروع به دویدن کردم یادم هست به نیمه های مسیر برگشت که می رسیدم از نظر جسمانی خیلی خسته می شدم. چند بار وسط راه نشستم و استراحت کردم. چند بار مسیر کوتاه تری را انتخاب کردم. و از همه ناشیانه تر چند باری در جیب شلوار ورزشی ام مقداری پول گذاشم و مسیر طولانی تری را رفتم. اما هنگام برگشت سوار تاکسی شدم... مدتی اینگونه گذشت.
تا اینکه دیدم اینطور نمی شود ادامه داد. یک شب تصمیم گرفتم مسیر روزهای اول را بدوم. رفت و برگشت. بدون استراحت. بدون پول و خلاصه بی دور و کلک. زمستان بود. قبل از اینکه به نیمه مسیر برگشت برسم خسته شده بودم. خواستم کمی استراحت کنم. فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم بجای استراحت تندتر بدوم. سریع تر دویدم. هرچقدر که توان داشتم گذاشتم. مسیرم تغییری نکرد اما زمان رسیدنم خیلی کمتر شده بود. توانش را داشتم اما فکر نمی کردم بتوانم. مثل لامپ قبل از سوختن که نورش زیاد می شود و بعد یکهو می سوزد، احساس می کردم دارم می سوزم! اما شب های بعد هم همین کار را تکرار کردم... و بعد مسیرهای طولانی تری را دویدم. تا آخر زمستان. شب ها.

حالا هم یک چنین حالی دارم. حجم بی اندازه ای از خستگی توی پاهایم است. دلم می خواهد عین یک تکه یخ منجمد یکجا بنشینم و هیچ کاری نکنم. حتی چکه هم نکنم!. اما از خماری بعدش می ترسم. از اینکه برسم به جایی که دیگر حالی نداشته باشم. می ترسم عین موشی بشوم که نشسته است و سیمان کف اصطبل را گاز می زند... حالا فکر می کنم باید تندتر بدوم. هرچقدر که زور دارم باید بگذارم. قبل از اینکه بیشتر از این حالی برایم نماند!




یکی از دخترا -از هم کلاسیِ سابق- چندتا عکس واسم فرستاد از دوران دانشجویی.... یه عکسایی از خودم دیدم که چیزی ازشون یادم نمیاد. اصلا از موجودیت چنین عکسایی هم خبر نداشتم... 


تقریبا همه عکسای اکیپ ما دست امیر بود... سید ابوصالح، کاردی کلا، دریا، بابلسر، میزبان، کیاسر، دامغان، گل افشون، رامسر، گرگان، اصفهان، یزد، عروسی داوود، آق قلا، سینما، تهران...و جاهای دیگه که الان خاطرم نیست. هیچ وقت هم عکسا رو ازش نگرفتم. خواستم چند سال بگذره بعد ببینم.


     

اونی که چهرش شطرنجی نشده منم!



این عکس ولی یادمه. شیش تا خنگ روبروی اتاق اساتید، گوشه راهرو نشستیم. قبل از تحویل طرح نمی دونم چند بود. داشتیم واسه بعدش عزاداری می کردیم! هععععیییی
 

یگانه افتخاری که از دانشجویی واسم مونده و باعث نشده عقده ای درم ایجاد بشه این بوده که در این دوران هر انی که خواستم خوردم.... در واقع ما چند نفر باتفاق هم چنین کردیم. به هیچ وجه دلم نمی خواد به اون دوران برگردم،  اما اگه دگر بار پام به دانشگاه باز بشه، درس و دانشگاه و اساتید رو یک دهم سابق هم جدی نمی گیرم...


چهارگانه نخست

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

*)

دیشب بعد از باشگاه با یکی از رفقا یک کیلو نان خامه ای گرفتیم روی سکوی سنگی  گوشه پارک نشستیم با چایی خوردیم. بعد سیگار کشیدیم حرف زدیم. آنقدر این دو کار را ادامه داریم تا فک و ریه هایمان درد گرفت. بعدش هم کمی آواز خواندیم. دیر وقت شد آمدیم خانه.

کلا از من به شما نصیحت. دو روز زندگی آنقدر ارزش ندارد که آدم بخواهد از این اَن بازی ها در بیارود و هی بگوید بعد از باشگاه فلافل نمی خورم، نون خامه ای نمی خورم، بستنی نمی خورم، سیگار نمی کشم و از این سوسول بازی ها... من خودم قبلا همینطوری فکر می کردم البته! خیلی چس بودم یعنی؟


**)

مشغول ورق زدن کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی -خاطرات ارتشبد حسین فردوست- هستم. اگر 30 درصد کتاب را به انتشار کتاب در دوره حاضر غیر قابل استناد بدانیم، 20 درصد را بگذاریم سهم فراموشی فردوست، 20 درصد دیگر را همینطوری الکی پلکی از نص تاریخ خط بزنیم، 30 درصد باقی مانده را مثبت ارزیابی می کنم. کتاب خواندنی‌ای است در کل.


***)

دوستی گفت مقداری انگور چیده ام برای امر خیر. گفتمش چه جای حاجت است میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست!!!


****)
در ضمن دنیای خرابی شده. کشش به سمت بد بودن بنظر بیشتر مقبول همگان آمده. آه، لعنت به این گرازهای روانی... فکر کردم بهتر است این را هم بهتان بگویم و توصیه کنم که بیشتر مراقب خودتان باشید.