تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

داستان ترسناک!

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

- نصفه شب پشت پنجره یکی بهم زل زده بود

+ خب؟

- خونه ما طبقه چهارمه!

چشم بادومی ها و قبلیه بومی

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ب.ظ

حدود هشت ده نفر بانوی محترمه نیمکت نیم دایره‌ی وسط پارکو دوره کرده بودن و هر کدوم با صدای بلند آوای نامفهومیو تکرار می کردن. نزدیک تر شدم. چهارتا چشم بادومیو گذاشته بودن وسط و بقیه مصرانه تلاش می کردن که چند کلمه مازندرانی بهشون یاد بدن. اون ها هم یه سری صدای نامفهومی رو از ته حلقشون ادا می کردن و حتی یک در صد هم با خوشون فکر نمی کردن که این حرکت های ناامیدانه و الکن لب و دهنشون چه خیانت بزرگی به نظام آوایی زبان تلقی می شه. بعد از هر صوتی که از دهنشون خارج می شد، هجوم بی امانِ دسته صداهای بومی بود که فضا رو پر می کرد. زن میانسالی با مانتوی سفید و عینک بدون قاب جلوتر از بقیه گروه ایستاده بود. بهش می خورد سردسته قبیله باشه. با دقت و ظرافتی که فقط در خودش دیدم به زبان خارجه ایرادات آوایی چشم بادومی ها رو اصلاح می کرد و مدام می گفت: «نو نو، نات اَ. تل: اَووو! ریپیت اَووو!»


eight and half 1963

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ب.ظ


هشت و نیم


به عقیده گوستاو یونگ -روانپزشک سوئیسی- کسانی که بیش از حد به خودشون بها می دن کسانی که واقع گرا نیستن و یا زیاده خواه هستن، همواره خواب می بینن که در حال پرواز یا سقوطن... ترافیک سنگینیه. مردم توی اتوبوس کناری ایستاده اند و دستهاشون از پنجره به بیرون آویزونه. چهره ها ازشون گرفته شده و همه چیز عین یک عکس ثابته. آروم آروم فضای ماشین پر از بخار می شه. از شیشه ماشین بیرون میاد روی سقفش می استه و چند لحظه بعد توی ساحل مثل بادبادکی در هوا پرواز می کنه. نخی به پاش وصله که سرش دست یک گزارشگر مطبوعاته که روی زمین ایستاده. مردی روی اسب نشسته: «پایین اومدن خوبه» و گویدو بی درنگ بسمت زمین رها می شه... این صحنه آغاز فیلمه. و بعد از خواب می پره...

در بازه سی و پنج تا چهل سالگی تغییرات عمده ای در شخصیت آدم بوجود میاد. یکی از اونها احساس پوچی و فرو نشستن شور و شوق سال های قبل و از دست دادن معنای زندگیه. یونگ از این زمان بعنوان زمان طبیعی انتقال یاد می کنه که شخصیت آدم دچار تغییرات اساسی می شه. اون هم زمانی که زندگی فرد در ابعاد مختلفی به ثبات رسیده. «گویدو آنسلمی» کارگردان موفقیه که برای ساخت فیلم جدیدش دچار بحران خلاقیت می شه. در انتخاب بازیگر، داستان و... در واقع چیزی که فلینی نشون می ده بازتابی از شخصیت واقعی خودشه که بعد از ساخت فیلم «زندگی شیرین 1960» در مقطعی احساس می کرد زندگی هنریش به پایان رسیده و دیگه نمی تونه عین سابق فیلم بسازه.

اما چیزی که هشت و نیمو دیدنی می کنه، پرداختن به رویاها و جنبه روانشناختی اونه. در طول فیلم ابعاد مبهمی از شخصیت پنهان گویدو در رویاهایی که می بینه آشکار می شه و رویاهای مختلف کم کم ناخودآگاهش رو توصیف می کنن. تضادی بین دنیای بیرون و درونش شکل می گیره، و با توجه به بحران میانسالی که گویدو در آستانه اونه، این تضاد بسمت درون گرایش پیدا می کنه.



«.. این گمگشتگی منم. نه اونطور که می خوام باشم، اونطور که الان هستم. دیگه از گفتن حقیقت نمی ترسم. درباره چیزی که نمی دونم، چیزی که دنبالشم، چیزی که پیداش نکردم. فقط اینجوریه که احساس زنده بودن دارم. فقط از این طریقه که می تونم به چشمان سرشار از ایمان شما بدون شرمندگی نگاه کنم... فقط همینا رو میتونم بگم، لوئیزا، به تو و دیگران. اگه می تونی، بخاطر چیزی که هستم منو ببخش...»




8 Half 1963/ Federico Fellini



+ بشنوید، باصدای بلند :)  (دریافت)

Persona 1966

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ب.ظ


پرسونا



الیزابت واگلر بازیگر تئاتره و در آخرین اجراش تصمیم میگیره سکوت کنه و دیگه حرفی نزنه (یعبارتی دیگه نقش بازی نکنه!). در این مدت پرستاری به نام آلما از اون نگهداری می کنه... موقع دیدن فیلم باید خودِ «پرسونا» رو جایی در ذهن نگه داشت و از اون زاویه بهش نگاه کرد. پرسونا به معنای نقاب، نقش و بعنوان جایگزین واقعیتی تغییر یافته بجای واقعیت اصیل.



«تو یک رویای ناامیدی. نه رویای انجام دادن، بلکه تنها رویای بودن. هر لحظه آگاه و هوشیار. و در عین حال برهوت بین تصویری که خودت از خودت داری با تصور دیگران از تو فاصله انداخته. احساس سرگیجه و نیاز مداوم و سوزاننده به نقاب از چهره افکندن. شفاف شدن و خلاصه شدن. مثل شعله ای خاموش، هر لرزش صدا دروغه و هر هیبتی اشتباه و هر لبخند شکلکی...»




Persona 1966/ Ingmar Bergman

La Haine 1995

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ب.ظ


نفرت

«راجع به اون یارو شنیدی که از یه آسمون خراش پرت شد پایین؟ موقع افتادن وقتی هر طبقه رو رد می کرد، واسه قوت قلب به خودش می گفت: «تا اینجاش که خوب بود، تا اینجاش که خوب بود». این که چجوری بیفتی مهم نیست، مهم اینه که چجوری فرود بیای. [...] این راجع به سرنوشت یه جامعه س...»



La Haine 1995/ Mathieu Kassovitz

Stalker 1979

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ب.ظ


استاکر


میگن حدود بیست سال پیش یه سنگ آسمانی اینجا فرو افتاده و سکونت رو نابود کرده. خیلی دنبال این سنگ گشتن  ولی پیدا نشد... مردم شروع به ناپدید شدن کردن. به اینجا میومدن و دیگه بر نمی گشتن ... اولش اینجا رو با سیم خاردار محصور کردن تا آدم های فضول رو بترسونن. بعد همه جا این شایعه پیچید که یه جایی توی «منطقه» هست که همه ی آرزوها رو برآورده می کنه. در نتیجه، تصمیم گرفتن که از «منطقه» مثل تخم چشمشون محافظت کنن. کی میدونست چه آرزوهایی ممکن بود برآورده بشه؟



Stalker 1979/ Andrei Tarkovsky

یک مشت دلار

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ


بخاطر یک مشت دلار



بدون اسم! (کلینت ایستوود): وقتی یه مرد پولشو گذاشت تو جیبش طرفدار صلح می شه.




a fistful of dollars 1964/ Sergio Leone

Elite Squad: The Enemy Within

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ

نیروی ویژه: دشمن خودی



سروان ناسیمنتو: آره دوست من... هیچ چیز اونقدر بد نبود که نتونم بدترش کنم!





Elite Squad: The Enemy Within 2010

آقای رعیت

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ق.ظ

آقای رعیت و خانوادش چند سالی تو محله ما زندگی می کردن. طبق محاسبه الان من اون موقع بیشتر از بیست و یک سال سابقه تدریس نداشت. نمی دونم کجا درس می داد ولی توی مدرسه ای که من بودم نبود. ممد پسر کوچیک خانواده رعیت بود. تقریبا همسن و سال و هم بازی بودیم. تنها ویژگی مشترکمون قُد بودنمون بود. خصلتی که تو پسر بچه ها طبیعی بنظر می رسه. اون ولی تصمیم گرفته بود لوس باشه. بدقلق، حرص در آر و «بی تربیت بودن» مهمترین هدفی بود که شب و روز برای دستیابی بهش از هیچ حرف آب نکشیده ای فروگزار نمی کرد. خلاصه بعنوان یه بچه، خیلی تخس بود. روزایی که ممد بیش از حد سر به سر باباش می ذاشت و کفریش می کرد، آقای رعیت گاهی با یه تیکه شلنگ گاهی با دست خالی تا وسطای کوچه می افتاد دنبالش. هرگز وقت نمی کرد قبل تعقیبِ پسرش لباسای خونه شو عوض کنه یا یه کفش ورزشی بپوشه. کل قضیه تعقیب و گریز هم از سه حالت خارج نبود. یا ممد راهشو سمتِ خونه خرابه پشت درخت توت کج می کرد، از دیوار نیمه کارش می پرید تو و از اون سمتِ حیاط در می رفت، یا انقدر می دوید تا می رسید به خیابون و میون ماشینا و مغازه ها گم و گور می شد یا اینکه وسط راه کم می آورد و آقای رعیت ازش جلو می زد که هیچوقت همچین چیزی پیش نیومد!


اون روز آقای کرمانی، روی صندلی روبروی خواربار فروشیش نشسته بود. وقتی آقای رعیت بهش رسید از جاش بلند شد و چیزی بهش گفت که من نفهمیدم چی بود. آقای رعیت با قیافه ناراحت خداحافظی کرد. چند قدم از مغازه آقای کرمانی دور شد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دمپایی ممدو که وسط خیابون از پاش در اومده بود توی هوا تکون داد و خطاب به آقای کرمانی داد زد: «بیست سال خرِ مردمو آدم کردم، ولی این توله سّگو نتونستم». بعدش یه راست رفت سمت خونش. وقتی این حرفو زد من یواشکی از پنجره نگاه می کردم و می خندیدم. بعد از اون چند بارِ دیگه هم اون جمله رو به آقای کرمانی گفت. من هیچ وقت به ممد نگفتم. ازشم نپرسیدم آقای کرمانی به باباش چی گفت. دو سال بعد که ممد اینا از محله ما رفتن هر وقت از جلوی خواربار فروشی رد می شدم یا آقای کرمانی رو روی صندلی روبوی مغازش می دیدم یاد آقای رعیت می افتادم... بعد با خودم فکر می کردم حتما امروزم وقتی داشت از روبروی مغازه خواربار فروشی محلشون رد می شد خطاب به کسی که جای آقای کرمانی نشسته بود داد زد: «بیست و دو ساله خرِ مردمو آدم کردم، ولی این توله سگو نتونستم» و سال دیگه لابد یه عدد دیگه به بیست و دو اضافه می کنه و با «بیست و سه ساله...» جملشو شروع می کنه.