تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چیزایی که نمیدونم

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ


اون اسب قهوه ایه

که از بچگی تا امروز تو رویاهامه،

چرا تا حالا واسم سوال نشد مالِ کیه؟!


یک روز زندگی هست

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ق.ظ


عطا خان روی اولین صفحه‌ی بعد از جلدِ «اختراعِ انزوا»ی پل استر، با خودکار مشکی پیش نوشتی چند سطری درج کرده. و در خلال توضیحاتی که به معرفی جزئیات و اطلاعات فنی کتاب به مخاطب می پردازه، در واپسین کلمات خط آخر یادی از من می کنه و بین دو عبارت «اردیبهشت نود و پنج» و «شهر کتاب ساری»، می نویسه: «به پیشنهاد ناصر». حالا چند روزی این کتاب دست منه. بعنوان کسی که برای نخستین بار در زندگی نامش رو در صفحه اول کتاب شخص دیگه ای می بینه و با این اطمینان که دیگه هرگز شاهد چنین اتفاقی نخواهد بود، وظیفه خودم دونستم که کنار اسمم دست نوشته ای از خودم به یادگار بذارم تا هم مکمل این رویداد فرهنگی باشه و هم مختصر معرفتی از معارف بیشمارم رو نزد مخاطبانی که در آینده این کتاب به دستشون می رسه به ودیعه بذارم... یک ساعتی گذشت و هر چه فکر کردم چیزی در خور چنین مقامی نیافتم. ناگزیر کتاب رو تا آخر ورق زدم تا شاید چیزی دستگیرم شه. پس از برگردوندن صفحه آخر، جمله آغازین صفحه اول و عبارت پایانی صفحه آخرو کنار هم گذاشتم و وقتی با خودم فکر کردم که پل استر هم حتما موقع نوشتنش همین کارو کرده به شدت متاثر شدم. با خودکار آبی دور اسمم خط کشیدم و بسمت پایین فلش زدم و این دو جمله رو نوک پیکان نوشتم:

«یک روز، زندگی هست»...«بخاطر بسپار»


زرد- هفته حقوق بشر امریکایی در ایران

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ



 بعید نیست سال دیگه شاهد چنین طرح هایی در سطوح گستره شهری و کشوری باشیم! کانسپچوال، خلاقانه و فرااخلاقی. والا...



شب غمگینیه مثل یه پیراشکی سوخته

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ



این گرما هرچقدر ادامه پیدا کنه، هر چیم داغ، سوزان، اندازه آهنی که قراره داس شه یا شیشه ای که جام، باز هم نمی تونه یخ های شناورِ دلتنگیو آب کنه... نه. این هوای مسمومیه که از زمستونِ گیر کردهی وسط یه کوره آدم سوزیِ خاموش می گذره...


ورزش دسته جمعیِ قو ها پشت پنجره

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ



با اینکه خانوادتا ید بیضایی در تعمیر لوازم منزل داریم ، از لامپ تنگستنی سوخته تا سانتریفیوژ های مدفون در عمق نود متریِ کفِ آشپرخونه، اما اون شب که اون نفیر فیسسس کشدار از تلوزیون بلند شد و تلوزیونمون تبدیل به یه صفحه برفکی سفید شد، کسی حتی برای فرود آوردن چند ضربه کوچیک روی کپل پهن تلوزیون از جاش بلند نشد. یک ساعتی گذشت  باز هم عکس العملی مشاهده نشد. همه سر جامون نشسته بودیم و انگار منتظر بودیم تا دوازده ایزد المپ نشین در کاخ زئوس گرد هم بیان و تایتانهای مسبب خرابی تلوزیونمونو سرنگون کنن و بعدش با توجه به زمینه های تخصصیِ فعالیتشون، قاعدتا «آپولون»- خدای روشنایی، موسیقی، هنر و با ارفاق فیلم و سریال! دست نوازشی به سر تلوزیونمون بکشه تا ما بتونیم مثل هزاران سالِ قبل، هستی رو از صفحه روشن تلوزیون نظاره کنیم. البته بیشتر من. وقتی گفتم «سوخت» پدرم که بیخیال تلوزیون شده بود حتی سرش رو از روی روزنامه بلند نکرد تا بهم نگاه کنه .برای اینکه به خودم دلداری بدم زیر لب گفتم «این سریالای مزخرف حتی ارزش ندارن آدم بهشون تافت بزنه بذاره لای کتابش خشک شه، چه برسه به دیدن». پدرم سرشو بلند کرد و طوری نگام کرد که انگار یه معدن ذغال سنگو با کارگرهاش زیر خاک دفن کردم و دوباره سرش رو پایین برد و توی صفحه حوادث زیر دستش چاپ شد! اون شب زمان اونقدر طولانی گذشت که چند بار خواستم بلند شم و تلوزیون رو بغل کنم و زار بزنم... شب بعد، همه دور هم جمع شده بودیم و به صورت های نقش بستمون روی صفحه سیاه تلوزیون نگاه می کردیم و با هم حرف می زدیم. انگار اون تو نشسته بودیم و صدامون از بلندگو پخش می شد. آخرین باری که انسانهای امروزی موقع حرف زدن سعی کردن از توی شیشه تلوزیون به چشم های هم نگاه کنن، انسانهای نئاندرتالِ توی حیاط خلوتمون زنده بودن و با پَر، صدفهای مدیترانه ای شونو رنگ می کردن... اون شب پدرم بهم پیشنهاد داد به قفسه بالای کمد دیواری سری بزنم و از لایِ کتابایِ عتیقه خطی و چاپ سنگی ش، چیزایی برای خودم پیدا کنم تا بیکار نباشم و همون شب بود که کشف کردم به عقیده پدرم تلوزیون یک زائده اضافه توی خونا هاس، یه غده سرطانی که موقع شام خوردن مانع حرف زدن آدما می شه و تنها راه جلوگیری از شیوعش یا قطع ریشه ش با تبره یا منفجر کردن نیروگاه های برق و ذره ای هم براش مهم نبود که من ترحیج می دادم با یه صفحه روشن و بدون برفک سرطانی بمیرم تا یه صفحه تیره و خاموش سالم.

ما یه تلوزیون داریم و یه تلوزیون خراب، و ما تصمیم گرفتیم از این به بعد دومیو داشته باشیم چون هنوز دیدن همدیگه توی اون صفحه سیاه کوچیک برامون عادی نشده بود و تا الان که یک سال و اندی از اون شب می گذره، پدرم با عزمی راسخ باور داره شب ها بجای اینکه وقتمون رو مثلِ وزنِ یه دمبل پنجاه کیلیویی به زمینِ جلوی تلوزیون منتقل کنیم، می تونیم به نمایش با مزه «ورزش دسته جمعیِ قو ها پشت پنجره» ادامه بدیم.





+ خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر.. (دریافت)


ریشه یابی ظهور و سقوط جوامع!

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ق.ظ

  
بیخوابی افکار مهلکی تو سر آدم می پزه. اینطور که بر من ثابت شده، سرنوشت جوامع کلیتی مغمومه که رابطه بی حد و حصری با میزان ساعت های خواب رهبران و حاکمانش (مردم؟ بیخیال!) داره... اونقدر به این گفته ام اطمینان دارم که حاضرم شرط ببندم پیش از حمله ارتش نازی به لهستان، زمان زیادی هیتلر از بیخوابی مزمن رنج می برد!


 Dies Ira,Zbigniew Preisner, Requiem for My Friend (1998)

انتقام روزهای سیاه از فرم استخدام

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


چند وقتِ پیش برای مدت کوتاهی تو یه شرکت طراحی داخلی کار می کردم. نه از این جهت که به این کار علاقه مند باشم و دوست داشتم روزها عین چای کیسه ای روی صندلی بشینم و منتظر بمونم تا دم بکشم، و نه از این بابت که لنگ پولش بودم که در واقع از وقتی که یادمه همیشه بودم اما اگه بخاطر این می خواستم خودم رو توی مانیتور سرازیر کنم یک روز در بچگی باید عین کره بادوم زمینی آب می شدم و می رفتم لای درزهای مانیتور و کیبورد و موس و تا الان هم حتما بخش زیادی ازم تبدیل به پلاستیک شده بود چون من خیلی با محیط وفق پذیرم. و اینو هم باید اضافه کنم که هیچ رغبتی به دیدن چهره مذوّقِ آدمایی نداشتم که وقتی اندازه تلوزیونِ توی پذیراییشونو با scale دو برابر می کردی، گوشه لب هاشون تا دورترین جای هستی از هم دور می شد و چنان دندون هاشونو نشونت می دادن که انگار اومدن پیش دندون پزشک و می خوان با سیم آرماتور ارتودنسی کنن... اون موقع داشتم تلاش می کردم چیزهایی رو از خاطرم پاک کنم - یک مطلبی هم در این باره نوشته بودم اینجا- و لازمه ش این بود که کمتر بهش فکر کنم و لازمه کمتر فکر کردن این بود که بیشتر مشغول باشم  ولازمه بیشتر مشغول بودن این بود که یا با سر برم توی دیوار که تا آخر عمر دیگه ذهنم مشغول چیزی نشه و یا کاری بکنم که تماما ذهنم مشغول بشه! و این در دسترس ترین کاری بود که تونستم بدون تلاش زیادی بهش برسم و اگه آدم ایده آلیستی بودم همونجا خودم و اعتقادم رو روونه کاسه توالت می کردم و سیفون رو می کشیدم و زندگی جدیدم رو در لوله های فاضلاب آغاز می کردم...


..........


چند روزِ پیش یه آگهی استخدام دیدم و فرداش برای پر کردن فرمهای مربوطه رفتم. تا قبل از سوال «حقوق ماهانه پیشنهادی شما چقدر است؟» غیر از سوالِ «آیا دخانیات مصرف می کنید؟» جواب بقیه سوالها رو با دقت و صداقت نوشتم. به این سوال که رسیدم یادم افتاد باید درمورد کاری که قراره انجام بدم سوال بپرسم. از آقایی که بعنوان منشی روبروم نشسته بود و هر لحظه احساس می کردم الانه که فرِ موهاش باز شه و همه جا رو از ترکش و خمپاره پر کنه پرسیدم و جواب داد فعلا به طراح داخلی نیازمندیم. ساعت کاری هشت صبح تا دو و چهار تا هشت عصر. وقتی اسم طراحی داخلیو شنیدم مثل اعدامی که یک ساعت پای چوخه دار سیخ ایستاده تا فرمان آتش صادر بشه سرِ جام نشستم یاد اون روزهای سیاه افتادم و به مدت بیست ساعت بهشون فکر کردم. لعنتی، حق نداشتی با هام این کارو بکنی... احساس کردم صدای چاقودارِ منشی کل اتاق رو پر کرده و بی مهابا داره با کلماتی پشت سر هم توی گوشم خط میندازه. به خودم اومدم. قیافه مشمئز شدمو پشت لبخند زورکی پنهان کردم و شما هیچ کدوم نمی دونین وقتی من بخوام روزکی لبخند بزنم چه شباهت مسخره ای با موش کوری پیدا می کنم که توی تله افتاده و برای رهاییش تقلا می کنه.

روی فرم زیر دستم خم شدم. در جای خالیِ زیر سوال حقوق پیشنهادی نوشتم: حداقل 3,000,000 تومان در ماه. و با خط درشت ادامه دادم: گر فکر می کنید با پرداخت این مقدار وضعیت مالی شرکت شما به ورشکستگی می رسه یا این مقدار برای نیروی انسانی زیر دستتون که تضمین کننده سیری شکم شماست زیاده، شما جزء سیستم کثیف برده داری هستید، نوکر کاپیتالیسم و امپریالیسم بین الملل و جیره خوار اسلیو هولدینگِ عصر نوین. امیدوارم هر چه رودتر از صحنه روزگار محو بشید. مرگ بر مدرینیته برده دار و کلیسای تبهکار. لطفا لطفی در حقم بکنین. اول اینکه هرگز باهام تماس نگیرین و دوم این کاغذو تا کنین و توی جیب پیراهنتون بذارید. بعدش خودتون، جیب پراهنتون و کاغد سه تایی در اولین کاسه توالتی که در دسترستونه سرازیر بشین و دگردیسیِ جدیدتونو در خطوط فاضلاب شهری جشن بگیرین. من یه بار خواستم این کارو بکنم اما چون نمی دونستم بعد از رفتنم کی سیفونو می کشه، منصرف شدم.


اینگونه انتقام روزهای سیاهمو از فرم استخدام گرفتم. یکم محترمانه تر!

آیین چراغ، خاموشی نیست*

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ


حاجی واشنگتن


امروز حاجی واشنگتنو دیدم. داستان فیلم درباره شخصیه به نام حاج حسین قلی خان صدر السلطنه، معروف به حاجی واشنگتن، اولین ایلچی (سفیر!) ایران در امریکا در زمان ناصرالدین شاه. فیلم بر اساس کتاب سرگذشت زندگی حسین قلی خان صدر السلطنه و با همون نام ساخته شده و از ابتدای سفارت حاجی واشنگتنو تا روز عزلش روایت می کنه... با شروع فیلم یک بمب خنده منفجر می شه و رفته رفته از شدتش کم می شه و در انتها که بیننده با یه غم غیرمنتظره روبرو می شه به پایان می رسه!

فیلم بازتاب دقیقی از چاپلوسی ما ایرانی هاست. شرحی بر عقب موندگی، بی تدبیری، گشاد طبعی، احساس بالاسری بودن و تو خالی بودن ادعاهامون... اما اوج فیلم که می خوام تعریفش کنم روز عید قربانه که حاجی تصمیم می گیره برای قربانی گوسفند ذبح کنه اما چون قصاب مسلمان پیدا نمی کنه خودش به تنهایی مجبور به این کار می شه. (اینطور نوشته شده که حسین قلی خان در واقعیت گوسفندو روی تراس هتلی که درش اقامت داشته ذبح می کنه!) در این صحنه حاجی واشنگتن (عزت الله انتظامی) دست به خودافشاگری می زنه و خلاصه داستان زندگشیو برای بیننده تعریف می کنه.

«...حاجی دید یا باید رعیت باشد، بنده ی خدا، دعاگوی قبله عالم، جان خرکی بکند برای یک لقمه نان بخور نمیر، و یا نوکر قبله عالم باشد و آقای رعیت. صرفه، در نوکری قبله عالم بود. گربه هم باشی گربه دربار. حاجی بَر و رویی نداشت، کوره سوادی لازم بود آموختیم، جلب نظر کردیم شدیم باب میل، نوکر مآب، شاه پسند، از کتاب داری تا رختخواب داری. تا جنرال قنسول شدیم به هندوستان. در هندوستان آنقدر خواب آشفته دیدم، از قتل عام مردم هند بدست نادر که شکمم آب آورد، سرم دوّار گرفت، خون قی می کردم دائم. هرشب خواب وحشت بود.طبق طبق سرهای بریده، قدح قدح چشم های تازه از حدقه در آمده، تپان مثل ماهی لیز (اینجا سر گوسفندو می بره)


 مرده زنده آمدیم دارالخلافه تهران، که صحبت سفر ینگه دنیا شد. کی عم عقل تر از حاجی. شاه، وزیر، یاران، اصحاب سلطنت ما را فرستاند به یک سفر پرزحمتِ بی مداخل، دریغ از یک دلار که حاجی دشت کرده باشد. فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟ مملکت رو تعطیل کنین دارالیتام دایر کنین درست تره (اینجا دیگه شروع می کنه به تیکه کردن گوسفند) مردم نان شب ندارن، شراب از فرانسه می آید، قحطیست، دوا نیست، مرض بیداد می کند، نفوس حق النّفَس می دهند. باران رحمت از دولتیِ سرِ قبله عالم است، و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشمها خمار از تراخم است، چهره ها تکیده از تریاک. اون چهارتا آب انبارِ عهدِ شاه عباسِم آبش کرم گذاشته! ملیجک در گلدان نقره می شاشد. چه انتظاری از این دودمان، با آن سر سلسله اخته؟ خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما. دلال، فاحشه، لوطی، لَلِه، قاپ باز، کف زن، رمال، معرکه گیر، گدایی که خودش شغلیست...»




* این هم یکی از دیالوگاییه! که حاجی به گوسفنده قبل از ذبحش میگه که روی سنگ قبر مرحوم علی حاتمی هم نوشته شده.

مقام نداره مسئول منم*

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ق.ظ


مسئول:

گروهی «منکر» شوندگان، که صفت ایشان همواره «متاسف» است، و آنان را «مسئول» نام!




+ سومین تعریفی که فرهنگ لغت عمید از واژه «مسئول» ارائه می ده چنینه:

«3. آنکه مورد پرسش یا بازخواست قرار می گیرد»

یا مرحوم عمید لغت نامشو از رو دست اجنبیا کپی کرده، یا اون موقع واقعا اینطوری بوده و در گذر زمان ارتفاع عروج این جماعت به قدری حساس شده که با بازخواستن نقصان می پذیره یا من نمی تونم ملتفت شم!  الله اعلم.




* دیالوگ طلایی، بینظیر و ماندگار فیلم دوئل