تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوزف هلر» ثبت شده است

یوساریان

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ


یه جاهایی تو این کتابه هست که آدم وقتی گردهماییِ غیر مترقبه ی این مجانین رو دور هم تصور می کنه از فرطِ خنده دلش می خواد زمیونه ببلعه! یکیش صحنه دریافت مدالِ یوساریان مثلا؛



«این دیگه کدومشونه؟»

سرهنگ موداس فهرستش را وارسی کرد«... این یوساریانه. نشان صلیب ممتاز پرواز گرفته»

ژنرال دریدل زیر لبی گفت «ای وای، لعنت به من» و چهره یکپارچه سرخ گونش از کنجکاوی آمیخته به حیرت گشوده شد. «یوساریان چرا لباس تنت نیست؟»

«نمی خوام لباس بپوشم»

«منظورت چیه نمی خوای؟ خبر مرگت چرا نمی خوای لباس بپوشی؟»

«همینجوری نمی خوام، قربان»

ژنرال دریدل سربرگرداند و از سرهنگ کث کارت پرسید «این چرا لباس نمی پوشه؟»

سرهنگ کورن در حالی که از پشت به سرهنگ کث کارت سقلمه می زد گفت «داره با شما حرف می زنه»

سرهنگ کث کارت ... از سرهنگ کورن پرسید «چرا لباس نمی پوشه؟»

سرهنگ کورن از سرهنگ پیلتکارد و سروان رن پرسید «این چرا لباس نمی پوشه؟»

سروان رن جواب داد «هفته پیش تو عملیات آوینیون یه نفر تو هواپیماش کشته شد و خونش ریخت رو لباسش. قسم خورد دیگه یونیفرم نپوشه»

سرهنگ کورن مستقیما به ژنرال دریدل گزارش داد «هفته پیش تو عملیات آوینیون یه نفر تو هواپیماش کشته شد و خونش ریخت رو لباسش. از اون وقت تاحالا یونیفرمش از خشک شویی در نیومده»

«بقیه یونیفرم هاش کجان؟»

«اونا هم تو خشک شویی ان»

ژنرال دریدل پرسید «لباس های زیرش چطور؟»

سرهنگ کورن جواب داد «همه لباس های زیرش هم تو خشک شویی ان.»

ژنرال دریدل اعلام کرد «اینا بیشتر شبیه یه مشت مهملاته»

یوساریان گفت «یه مشت مهملات هم هست قربان»

سرهنگ کث کارت ضمن نگاهی تهدید آمیز به یوساریان  به ژنرال دریدل وعده داد «قربان شما اصلا نگران نباشید. به تون قول می دم که این شخص به شدت تنبیه می شه»

ژنرال دریدل با شگفتی و خاطری آزرده جواب داد «به من چه که تنبیه می شه یا نه. یارو مدال برنده شده. اگه می خواد مدالشو بی لباس بگیره به تو چه ربطی داره؟»


تبصره 22/ جوزف هلر/ احسان نوروزی/ 254

تبصره 22 (2)

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ
  • این که انسان ها می میرند ناگزیر است اما این که کدام انسان ها بمیرند نتیجه موقعیت است.


  • من باید خودم رو به فنا بدم چون سرهنگ می خواد ژنرال بشه؟


  • این که سرباز ها ارتباطشان را با خدا حفظ کنند یک مسئله بود، که البته همگی شان از آن حمایت می کردند، این که بیست و چهار ساعته خدا دور و برت باشد مسئله ای دیگر.


  • کلوینگر مرده بود. این عیب اساسی فلسفه اش بود.


  • ژنرال پکم احساس می کنه که وقتی بمب ها نزدیک هم منفجر می شن عکس های هوایی خیلی بهتر در می آن.

  • احساس کرد چاق و چسبناک است!



تبصره 22/ جوزف هلر/ احسان نوروزی/ 1-250


تبصره 22

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۲۹ ب.ظ
  • داستان از اینجا جالب شد که در مقدمه خواندم نویسنده کتاب، جوزف هلر سال های پایانی جنگ دوم جهانی بعنوان بمب انداز در عملیات های هوایی شرکت داشته. و بعد آدمی که روی آدم های دیگر بمب می انداخت کتابی علیه جنگ نوشت. حتما می شود که شده دیگر.




  • گوش راستم به بخاری چسبیده و داغ شده. باب دیلن عزیز، باب دیلن خوب و مهربان، تنها تویی که رنج این گرما را بر من هموار می کنی!


How many roads must a man walk down
Before you call him a man?