تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

جزء از کل

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ


a fraction of the whole 2008





به کسی که تازه از جهنم برگشته چه باید گفت؟ «به اندازه کافی برات داغ بود؟»



چند روزی می شد که عصرها به قصد خرید لباس (عید) برای یکی از رفقا از خونه بیرون می رفتیم. هربار که نزدیک میدون ساعت می شدیم، مسیرمون رو به سمت خودپرداز نزدیک میدون کج می کردیم و از حسابمون موجودی می گرفتیم. اما همون جا به موجودی نگاه نمی کردیم. رسید رو توی دستمون نگه می داشتیم و وقتی به سه راهی می رسیدیم که یک راهش بسمت فروشگاه های لباس می رفت و طرف دیگه به سمت پارک، اول اون به رسید توی دستش نگاه می کرد می گفت: «خبری نیست، تو چی؟»

من هم رسیدمو نشونش می دادم و می گفتم: «هیچ چی»

و بعد می رفتیم پارک. دو سه روزِ آخر دیگه کاملا مطمئن شده بودیم آدما آخر سال به پولهاشون بیشتر از گذشته وابستگی پیدا می کنن و ترجیح می دن اونها رو نزدیک خودشون نگه دارن، هرچند رقمی نباشه و خیلی هم چس مثقال باشه. از بین انتخابات متنوعی که در دسترسمون بود تصمیم گرفتیم رفیقم  تا اولین پرداخت طلب من یا خودش صبر کنه و با همین لباسایی که داره به زندگی کردن ادامه بده. این روز ها، روزهایی بود که حضور ما بصورت غلیظی توی پارک ها و خیابون ها احساس می شد، سیگارهای ارزون لای انگشت هامون می چرخید، بزرگترین ولخرجیمون پیتزا 5 تومنیِ روبروی پارک، تنها عمل مثبتمون بعد از انتظار، فلسفیدن در محتوای شعر «دولت فقر خدایا به من ارزانی دار»ِ بود و همزمان همراه با اینها به تکامل انسان بدوی لعنت می فرستادیم که چرا در این حوزه ناقص اتفاق افتاد!

چند روزِ گذشته، با این دوستم دیداری داشتم. بعد از اینکه یک ساعت حرف زدیم، در نهایت با ذوقی وصف نشدنی از ایده جدیدش رونمایی کرد.

- می خوام برم مسافرت

+ به سلامتی

- با دوچرخه

+ گل شعر؟

+ جدی

+ کجا؟

- کل ایران

+ خطر داره

- میرم

+خدایی؟

- آره

+ آماده ای

- معلوم نیس؟

+ باید ورزش کنی

- تو هم بیا

+ در حد حرفه ای

- داداشمم پایه س

+ حال و روزم همونه، تغییر نکرد

- پولش با من. واسه من خیلی تغییر کرد

+ فقط دوچرخه؟

- همه ش. بعدا پسم بده

+ با موتور بریم

- مثل چگوارا

+ خاطرات سفر با موتور سیکلت

- بریم کوبا

+ کنگو

- مارکسیستم بشیم؟

+ نه، بدون ایدئولوژی انقلاب کنیم

- آره خلاقانه تره

...

و همینطور ادامه دادیم تا ریه هامون به خس خس افتاد، فکمون درد گرفت و بستنی توی ظرف شل شد واز این همه یاوه سرایی احساس خجالت بهمون دست داد. بعد از اون یادی از روزهای آخر اسفند کردیم و وقتی به گذشتنش فکر کردیم، در خوشی زاید الوصفی فرو رفتیم و طوری روی صندلیِ فایبرگلاس قرمز کنار خیابون لم دادیم که خدا رو هم بنده نبودییم. البته، من کمتر!




ماه گفت: «سلام ماهیِ سیاه کوچولو، تو کجا اینجا کجا؟»

ماهی سیاه کوچولو گفت: «دارم اعتصاب می کنم»
ماه گفت: «چه حرف های گنده ای می زنی ماهی سیاه کوچولو. تو را چه به این کار ها؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «صمد گفته!»
ماه گفت: «اینجا...»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «لطفا حرفت را ادامه نده»
ماه گفت: «قبول نداری؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «بهش حساسیت دارم»
ماه گفت: «باشد. جور دیگه ای می گویم»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «خیلی ممنونم»
ماه گفت: «ببین ماهی سیاه کوچولو، آنجایی که کارگرانش هی اعتصاب می کنند و توی اخبار نشان می دهد فرانسه است. ما از این کار ها نمی کنیم که»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «اما گل شبدر چه کم از یاس و اقاقی دارد؟»
ماه گفت: «دست بردار، تازه تو خیلی کوچک و تنها هستی»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «ماهی های زیاد دیگری مثل من هستند»
ماه گفت: «فقط هستند»
ماهی سیاه کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «خب حالا چکار کنم؟»
ماه گفت: «برویم تلوزیون ببینیم. یورو 2016 دارد»


فیلم که تمام شد "ماهیِ کوچولو" تلوزیون را خاموش کرد، پتو را روی سرش کشید و خوابید تا صبح بشود و پدرش از سرِ کار به خانه برگردد.


ما از این داستان نتیجه می گیریم:
1- فیلمی که ماهی کوچولو نگاه می کرد، سراسر سیاه نمایی و دروغ بود چرا که توی دریا کسی اعتصاب نمی کند. مدیریت وبلاگ از خانواده ها تقاضا می کند مراقب باشند فززندانشان چه فیلم هایی می بینند.
2- سکانس پایانی فیلم بدلیل اخذ مجوز پخش در صدا و سیمای دریا، سانسور و اصلاح شد و همانطور که دیدید خیلی آموزنده تر شد. از اصلش هم بهتر.
3- این یک فیلم هالیوودی بود برای تخریب چهره آرام دریا توسط دشمن. اما به خواست خدا و تلاش عوامل خدوم، بر ضد خودشان به پایان رسید.

4- ارتباط این نوشته با هر گونه تجمع و اعتصاب کارگری چه توی معدن و چه خارج آن، شدیدا و قویا تکذیب می شود.

پنج شنبه

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ


باقی کلاسها تموم شدن بجز زبان تخصصی که هرچی به استاد گفتیم تو کَتش نرفت که کلاس اومدنِ وسط فرجه، مثل شاشیدن تو دبه آبه که بعدش نه کسی می تونه باهاش وضو بگیره، نه هم بدرد کون شستن می خوره. و اگه اون درسه اختیاری هم باشه دیگه چه شاشیدنی بشه واسه خودش... صبح چهارشنبه، بعد از یه هفته استراحت مطلق جانانه، به قصد حضور در کلاس، سوار اتوبوس شدم و از صمیم قلب آرزو می کنم به هرچی اتوبوسه گند بزنن که محض رضای خدا یک بار هم مسیر چهار ساعته ساری تا تهرانو زودتر از شیش ساعت تموم نکرد که نکرد. دو بعد از ظهر، با دو همصحبت افغان، که از آمل روی صندلیِ کناری ام شستن خداحافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم.

حالا دیگه پنج شنبه هست. صبح زود بیدار شدم تا به کلاس هشت صبح برسم. ساعت از هشت گذشته و من همین الان عین کمپوت عن از مترو پرت شدم بیرون و به سمت دانشکده معماری پیش می رم. ساعت هشت و نیمه و من به ورودی نزدیک شدم. دست میندازم بند کوله مو کمی شل می کنم، نگاهی به اطراف می کنم که ببینم آشنایی پیدا می شه یا نه. غیر از پیر مردی که با کیف سامسونت پر از سیگارش سر کوچه نشسته، کَس دیگه ای پیدا نیست. ساعت چند ثانیه از هشت و نیم گذشته که از تکاپو برای طی کردن دو قدم باقی مونده تا ورودی می افتم! اوه پسّر، همین الان مردد شدم که برم تو یا نرم. صدایی توی گوشم نجوا میکنه نروووو نروووو. تا حالا صدایی به این زیبایی نشنیده بودم. مبانی زیبایی شناختیم دارن درهم می شکنن که صدای دیگه ای داد می زنه برو برو. هاه، خیلی دیر گفت. حالا من ولیعصرم. توی پارک، روی نیمکت نشسته ام، یه بسته سیگار توی جیبمه و دارم مصرانه دودشون می کنم. پسر کم سن و سالی روی نیمکت کناریم نشسته. صورتش آفتاب سوخته س. اولش که اومدم خواب بود. از لباسهاش بر میاد که شب اولی نبود که توی پارک خوابیده. نزدیکم میاد و ازم یه نخ سیگار می خواد. بسته سیگارو می دم بهش و از جام بلند می شم... ظهر پنج شنبه هست و من توی اتوبوسم و منتظرم ببینم چند ساعت دیگه هراز تموم می شه، و گاهی هم به اون پسر بچه فکر می کنم و از خودم می پرسم آیا کار درستی کردم که بهش سیگار دادم؟ اصلا شاید بهتر بود از اول قید کلاس امروزو می زدم!




پ ن: من از بهار خسته ام و بهار از من.