تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



شمعدونی

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

نگاه کردن به این شمعدونی با برگ‌های نورس و کوچیکش حس خیلی خوبی بهم می‌ده...


سحر آن نیست که با بانگ خروسان برسد

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ


سحر آن است که بیدار شود اقیانوس
سحر آن است که خورشید بگوید، نه خروس...



محمد کاظم کاظمی

این فیلد نمیتواند خالی باشد

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

چقدر خوب است بعضی شب‌ها سر آدم درد بگیرد. اینطوری لااقل راحت‌تر می تواند بیدار بماند!

جیرجیرک های درخت گردو

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۹ ق.ظ
 از جاهای دیگه خبر ندارم!  ولی اینجاها قدیما گرگ ها توی گروه های هفت تایی جمع می شدن و حمله می کردن که اصطلاحا بهشون می گفتن هفت تایی!... حالا باید به این جیرجیرکا گفت هزارتایی. با احترامی که به خلاقیت در شیوه حمله کردنشون باید قائل شد. یک دقیقه توقف هم بیشتر از زمانیه که می تونه آدمو تا جنون به پیش ببره.

انتخاب

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ب.ظ


فرض کنید هواپیماای با 500 مسافر بر فراز آسمان دچار نقص فنی شده است. موتورهای هواپیما از کار افتاده است و خلبان هیچ گونه کنترلی بر حرکت هواپیما ندارد. و هواپیما با سرعت بسمت یک منطقه مسکونی در حال سقوط است. برخورد هواپیما با این منطقه منجر به ایجاد خسارت های جانی زیادی خواهد شد. بنظر شما کدام تصمیم درست است؛ اجازه بدهیم این هواپیما در منطقه مسکونی سقوط بکند و افراد زیادی علاوه بر مسافران از بین بروند یا آنکه هواپیما را پیش از نزدیک شدن به منطقه مسکونی در آسمان با موشک منهدم کنیم؟

چه چیزی باعث می شود که آدم های مختلف در این مورد تصمیم های متفاوتی را اتخاذ کنند؟ ذهن انسان ها چه تفاوتی باهم دارد؟ چه کسی می تواند مشخص کند تصمیم اول درست است یا تصمیم دوم. توجه کنید سرنوشت این هواپیما -و انسان ها- تحت فرمان شماست. اگر راه اول را انتخاب کنید علاوه بر پانصد مسافر انسان های دیگری هم کشته می شوند [و به بی تفاوتی در قبال جان انسان های دیگر محکوم می شوید] و اگر راه دوم را انتخاب کنید شخصا فرمان مرگ 500 انسان بیگناه را داده اید.

این مسئله را فراموش نکنید که شما کمتر از چند دقیقه برای انتخابتان فرصت دارید.

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا...

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ

این چند وقت که برای اسکیس تمرین می کنم به ندرت پیش می آید که قبل از شروع به موضوع نگاه کنم. همیشه صبر می کنم تا بدعت موضوع غافلگیرم بکند. اما امروز یک ساعت قبل از آغاز طراحی موضوع را خواندم. حصولگاه عشق؛ طراحی نگارستان شعر و ادب پارسی همجوار با مقبره حافظ. اسم حافظ را خواندم و گفتم هاااا این یکی یکم فرق دارد، باید قبلش دورخیر کنم، حس و حال بگیرم!. غزلی از حافظ خواندم و باقی اش را سپردم به تار لطفی و صدای شجریان. و تا الان که در خدمت شما هستم در پرده "عشق داند"ش مستورم!. به به، چقدر خوب گفتم. بعله دوستان، طراحی و اسکیس و درس و مدرسه هیچ کدام هیچ ارزشی برای آدمی ندارد. چیزی که مهم است همین جادوی موسیقی است که چهار ساعت است من را گرفته ول نمی کند!


اگر به آواز علاقه دارید (+)


تجربه‌ی خود یا یک چنین چیزی

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ق.ظ

چشم های من می بیننند و مغزم فکر می کند. اما کیست که فعل دیدن یا فکر کردن را انجام می دهد. من چشم و مغز دارم اما چشم و مغز نیستم...  چشم بدون من میبیند و مغز هم بدون من فکر می کند. اما بدون من دیدن و فکر کردن میسر نمی شود [ چون چیزی نمی بینم؟]. این ها مال من هستند ولی من تجربه کننده دیدن و فکر کردنم. نمی دانم چه کسی فکر می کند و چه کسی می بیند اما می دانم این خودم هستم که می بینم و فکر می کنم... آیا من فقط یک کلمه هستم در این جسم؟ یا اینکه هیچ تجربه پایداری برای من وجود ندارد؟
این ها سوالاتی است که الان برای من ایجاد شد. و می بینید که هیچ جوابی برای آنها پیدا نکردم هنوز.


+ لقمان ادهمی یک آلبوم دارد به نام شمال. یک قطعه هم توی این آلبوم ساخت که اسمش همین است. این آهنگش من را برد تا دریای فرح آباد، جنگل سید ابوصالح، مهِ فیلبند، بوی نمکِ بابلسر، خانه های چوبی گالش کلا، آب بندان سرخ رود، باران روی سقف حلبیِ خانه عمه، طویله‌ های گل افشان، پرچین های دارابکلا، تپه های کردخیل، شالیزار های جاده بابل، برف کیاسر، رودخانه تجن... همه اش در چند ثانیه...

game of flowers مثلا!

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶ ب.ظ

روی فرش پهن بودم سریال می دیدم. یادم آمد که به گل ها آب ندادم. بعد از دو روز شکمم را با مشقت از زمین جدا کردم و رفتم کنار پنجره...  از گل هایم معذرت خواستم و بهشان گفتم که چقدر فراموشکار شده ام این روزها. اما آن ها عذرم را نپذیرفتند و برایم شرط گذاشتند که بقیه سریال را با هم ببینیم. خدای من. تصور کنید با چهارتا بچه فسقلی بنشینید فیلم ببیند. از این بدتر چه چیزی در جهان وجود دارد؟. حتی از هرشب کوکو خوردن هم وحشتناکتر است. حالا چکار کنم؟ فیلم را هی جلو بزنم؟ یک سریال دیگر ببینم؟ نسخه سانسور شده اش را به صدا و سیمای جمهوری اسلامی سفارش بدهم؟ قسمت آخرش را ببینم؟ زیر نویس را برایشان بخوانم؟ صدایش را قطع کنم خودم جایشان حرف بزنم؟ قیدش را بزنم؟ چه خاکی بر سرم بریزم آخر.


کی توان حق گفت جز زیر لحاف

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶ ب.ظ

تصمیم قاطع!

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ
به اتفاق عطاخان تصمیم گرفتیم پولامونو بذاریم روی هم دنگی دونگی یه موتور بخریم... اینطوری نمی شه که. تابستونا همش عرق سوز!...