تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

به می عمارت دل کن... *

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ب.ظ

طرح احیای بافتهای میشه یه دهن واسمون بخونین!

این برنامه ها هستن که توش از یه خواننده دعوت می کنن بعد وسط برنامه مجری بهش می گه: «می شه واسمون یه دهن زنده بخونین؟» طرفم می خونه. دلم می خواد تو یه همچین برنامه ای شرکت کنم بعد مجری بگه: «می شه واسمون یه دست زنده بسازین؟» منم بگم: «خیلی ممنونم اتفاقا من با ساختن خیلی راحت ترم تا حرف زدن» بعد بنا و کارگرا بریزن تو، استودیو رو بکوبیم برج بسازیم.



تلاش برای رجعت به اصالت بشری

آدم آرمانگرایی نیستم. آرزویی ندارم که بخوام یه عمر پی اش بدوام. آرزوهام اینقد کوچیکن که یکی دو ساله بهشون می رسم. اوناییو هم که بیشتر از این طول بکشن یادم می ره! به زندگی با برنامه اعتقادی ندارم. بدم میاد مثل روبات باشم. دوست دارم وحشی باشم. رمنده، غیر متمدن، درنده، بی فرهنگ، نا اهلی. حاضرم بعضی روزا تو خیابون شلوارمو پایین بکشم و روی ماشینای پارک شده کنار پیاده رو بشاشم، یه لنگ دور کمرم ببندم، دماغمو توی جوبای لجن بسته خالی کنم و به راهم ادامه بدم و هیچ دلیلی هم واسه انجام این کارها نداشته باشم. در ضمن هنری‌ چیناسکی هم نیستم!



جمله فلسفی

یه پایان ناخوش بهتر از یه خوشیِ بی پایانه. آدم خسته می شه!





* مرسی استاد داوینچی

ای بابا ای بابا

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ب.ظ



هیچ وقت بره کوچکی نداشت که نمیرد.





فرار/ سامرست موآم




همین دیگه، حرف امشبم همین بود! اینو گوش کنید؛

مرا رودی بدان/ تریفا / دریافت



بینوایان

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ


می گفت جایی در تهران مشغول شده. صبح ها تا عصر روی صندلی می نشیند، نگاهش را به لپ تاپ می دوزد و با موس توی دستش  ور می رود و عصر، وقتی رئیس، آخرین نفر از در بیرون می رود، پشت سرش در را قفل می کند و کلید را هم با خودش می برد و او شب ها آنجا روی سرامیک، بدون رختخواب، یخچال، غذا و از همه بدتر تنها و بی آنکه بتواند پایش را از آن چهار دیواری بیرون بگذارد، سر می کند. وقتی این ها را پشت تلفن برایم تعریف کرد مکثی کرد که یعنی نوبت من است که حرف بزنم. بهش گفتم: «ردّ لوله شوفاژو بزن شبا روش بخواب، حال می ده!»


هرچی شما بگی اصلا

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ


روز به آخر می رسه

غروب سردیشو به موزائیکای سکّو می زنه

تاریکی می شکفه

چراغا روشن می شه،

تو این رفت و آمدا

منم یه گوشه می شینم

یه چیزایی از خودم می پرسم


جور دیگه ش می شه؛

دست میندازم تو تاریکی

پیِ روز می گردم

که رفت!


سقوط ادوارد برنارد

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ب.ظ


باران، سامرست موآم



من حالا وقتی به شیکاگو فکر می کنم، شهری تاریک و خاکستری رنگ سنگی می بینم، شبیه زندانی بزرگ با هیاهوئی بی وقفه و فایده آن همه فعالیت چی است؟ آیا آنجا آدم حداکثراستفاده را از زندگی می کند؟ آیا ما برای این به دنیا آمدیم که با عجله سر کار برویم تا شب یکسره کار کنیم بعد با عجله به خانه برگردیم، شام بخوریم، به تئاتر برویم. آیا من باید جوانی ام را اینطور بگذرانم؟ بتمن، جوانی خیلی کوتاه است و وقتی که پیر شدیم باید منتظر چی باشیم؟ شاید اگر تو پول زیادی دربیاری ارزشش را داشته باشد، نمی دانم، بستگی به شخصیت تو دارد. بعد تازه اگر پول هم دربیاری، فایده اش چی است؟ بتمن، من می خواهم بیشتر از اینها از زندگی استفاده کنم.




باران/ سقوط ادوارد برنارد/ سامرست موآم/ ص99