تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

از پی سیِ 20 تومانی ات مدد!

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ


تو یکی از پیج های معماریِ فیسبوک، تبلیغ فروش یه pc برای رندر گیری زده بود 22 میلیون... اگه بخوام یه مقایسه سر انگشتی بکنم کاری که لپ تاپ من توی 2 ساعت انجام می ده، اون می تونه توی 10 دقیقه تموم کنه.

چند لحظه فکر کردم 22 میلیون دارم. باهاش چه جاهایی می تونم برم؟ چند تا مسافرت؟ چند لیتر هوای قرن 2؟ چندتا مورچه خورت، چند تا طاق بستان، چندتا نظام الملک، چندتا چغازنبیل، چند تا عباسی ها، چند تا تخت سلیمان، چند تا خان، چندتا قلعه دختر، چند تا سهل بن علی، چند تا فلک الافلاک، چن تا گالش کلا، چندتا سلطانیه، چندتا اورامان، چند تا ماسوله، چندتا رادکان، چندتا نقش رستم، چند تا ارگ بم، چند تا تخت جمشید، چند تا فیروز آباد، چند تا سروستان، چند تا کوه خواجه، چند تا سیلک و...

آخرین باری که با رفقا رفتیم مسافرت معمارانه، عید گذشته بود. 3 نفری یزد رفتیم. تقریبا نفری 150 تومن خرجمون شد. ینی با 22 تومن می شه 140 تا مسافرت 4 روزه رفت!


یاد سیحون افتادم. که با روان نویسِ توی دستش عجب معماری بود. نمی دونم آیا درسته که بگم معماریِ ما مرده یا نه. اما اگه باشه، قطعا راه احیاش نشستن پشت یه کامپیوتر 20 میلیونی و تکون دادن موس نیست.

آنتراخ

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ


خیلی مقاومت کردم چیزی از این کتابه نذارمااااا، خیلی...




پی. اس: کِرمه سرِ جاشه البته. می‌لوله هنوز!

پی. اس: خب نمیاد آقا. چیکار کنم؟ نمیاد. از وقتی فرهیخته شدم دیگه حرفم نمیاد!

پی. اس: یه استاد طرح داشتیم قدیما. یه سوالی پرسیده بود کسی جواب نداد. گفت چرا هیچ کی حرف نمی زنه. یکی از پسرا گفت استاد حرفمون نمیاد. سرشو آورد نزدیکمون گفت: «کیون بذارین میاد!»

پی. اس: تا الان که در خدمتتونم فحوای کلام استادو نفهمیدم. درهای معرفتن دیگه، بضی وقتا مقاومت می کنن باز نمی شن.

پی. اس: ولی بترسین از روزی که باز شن.

پی. اس: من که نباید کاری کنم؟ ها؟!!

پی. اس: این شیوه پست نگاری، به افتخار کاشفش سبکِ متواریسم نامیده می شه. خیلی هم کارآمده.

پی. اس: وی در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. بقیشو هم برین تو پروفایلش بخونین (سلام مُتی)

پی. اس: آماده باشین واسه فردا. کتابش قطوره!

پی. اس: برین تا رگباری تبصره 22 نذاشتم واستون :|||




تبصره 22

چهارشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۲۹ ب.ظ
  • داستان از اینجا جالب شد که در مقدمه خواندم نویسنده کتاب، جوزف هلر سال های پایانی جنگ دوم جهانی بعنوان بمب انداز در عملیات های هوایی شرکت داشته. و بعد آدمی که روی آدم های دیگر بمب می انداخت کتابی علیه جنگ نوشت. حتما می شود که شده دیگر.




  • گوش راستم به بخاری چسبیده و داغ شده. باب دیلن عزیز، باب دیلن خوب و مهربان، تنها تویی که رنج این گرما را بر من هموار می کنی!


How many roads must a man walk down
Before you call him a man?

مرگِ نقدی

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ب.ظ


+ نظرتون راجع به مردن رو صندلی راحتیِ کنار شومینه چیه؟ بعد از چای یا قبل از شام

- اوه. نه آقا. من سالهاست اینطور زندگی کردم. دنبال یه مردن هیجان انگیزترم

+ مردن روی تخت بیمارستان. در حالی که کلی دکتر و پرستار تختتون رو احاطه کردن. می تونه خیلی هیجان انگیز باشه

- فکر نمی کنم همسرم از بیمارستان خوشش بیاد

+ مطمئنا دوست ندارین تو تصادف با یه اتومبیل تیکه تیکه بشن. ها؟

- نه ممنون

+ شما خودتون ایده ای ندارین؟

- دوست دارم یه جای شلوغ بمیرم. اوه. شایدم نه. نه اصلا یه جایی که شلوغ نباشه بهتره. اینجوری آدما ازم منزجر نمی شن. یه جای معمولی. خلوتم نه. می دونین که...

+ بله، آقا. سال هاست شغل من همینه. درکتون می کنم

پس بذارین یه پیشنهاد دیگه بهتون بدم. نظرتون چیه ما شما رو می بریم به یه جای خلوت و ناگهان با یه حرکت کوچیک، یه تیکه آهن توی قلبتون فرو می ره. اولش یکم ناراحت کنندس

- فکر نکنم از این خوشم بیاد

+ نه نه. اشتباه می کنین. لحظه های اول اینطوره. ولی بعد کلی دوربین و خبرنگار میان بالای سرتون

- چقدر طول می کشه؟

+ بعد از مرگتون خیلی ها درباره شما حرف می زنن. تا مدت ها صفحه اول روزنامه ها می مونین

-   لعنتی. خدا کنه زیاد طول نکشه. من دست به نقدم آقا

+ همه چی تو چند ثانیه اتفاق می افته. چیزی تو خاطرتون نمی مونه.  مطمئن باشید خیلی ها از مرگ شما متاثر می شن

- دوست ندارم جایی بمیرم که روی نقشه نباشه. صورتم، صورتم. می خوام بعد از مردنم سرِ جاش باشه

+ خیالتون راحت آقا. ما هیچ وقت به مشتری هامون مرگ بنجل نمی فروشیم


زندگی، جنگ و دیگر هیچ (2)

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۸ ب.ظ

  •    - تو گفتی یک مخدر؟

        - آره، یک سانتیمتر از آن و یا یک میلیمتر از آن کافی است تا تو را برای تمام عمر مصون نگه دارد

        - مصون در برابر چه؟

        - دربرابر انقلاب، دربرابر سرکشی، دربرابر ناراحتی، حتی در برابر شجاعت. می خواستی در برابر چه چیز دیگری مصون باشی؟

        -ولی از چه موادی ساخته شده فرانسوا؟

        - از ماده ای بسیار مشکل و در عین حال آسان. چون هم از مواد بسیاری تشکیل شده و هم از هیچ ماده ای تشکیل نشده. خوشبختی، سلامتی، دموکراسی، اتحادیه، سکس، تلوزیون، کلینکس، جاز، خمیر دندان، اشیای عتیقه، گلهای پلاستیکی، تعطیلات، متلها، هتلها، ماه. بله، ماه هم. به ماه می روند و موزه ها و نگوین سام ها را به فراموشی می سپارند....

        - ولی بالاخره این دوا باید یک عکس العمل منفی هم در انسان ایجاد کند، مگرنه؟

        - آره یک عکس العمل منفی هم دارد.

        - و آن چیست؟

        - مانع از فکر کردن می شود. و همینطور هم مانع از شورش کردن و جنگیدن و به هر حال این هم از همان جلوگیری از فکر کردن به وجود می آید. بی حرکت و آرام. سوسمارهای زیر آفتاب کوپاکالانا، ایتالیا، امریکا، روسیه و وجدان های از خودراضی ما خوابیده اند و فقط بلدند اعتراض کنند همین و دیگر هیچ.

        - پس این دوایی است که هیچ کس نمی تواند از آن فرار کند. مگر نه فرانسوا؟

        - مگر من غیر از این به تو گفتم؟ تقریبا همه مردم از این دوا خورده اند، غیر از ملت کوچکی از کشور کوچکی که ویتنام نام دارد. آیا یادت می آید وقتی سایگون را با تردید هایت ترک کردی به تو چه گفتم؟..

        - تو گفتی اینها تنها ملتی هستند که امروز برای آزادی می جنگند...


  •  یک ناو فضایی با سه مرد مسافرش دارند درمدار ماه می چرخند، و به زودی روی آن خواهند نشست تا مرزهای نادرستیها و دردهای ما را وسعت دهند. نگاهش کن، به روی صفحه تلوزیون آن را ببین. من ماه را خیلی دوست داشتم و کسی را که روزی موفق شود به سراغش برود ستایش می کردم. ولی حالا این ماه خاکستری و تهی از همه چیز، تهی از درد و از زندگی را می بینم که بخاطر فراموش کردن اشتباهاتمان و رسواییهای اینجا و برای دور شدن از خودمان فتح کرده ام، یاد جمله ای که تو، فرانسوا، برایم گفتی می افتم. «ماه آرزوی کسانی است که آن را ندارند»




زندگی، جنگ و دیگر هیچ/ اوریانا فالاچی/ لیلی گلستان/ 528- 533


شنبه

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ق.ظ

طوفان تمام شده. حوصله ندارم روی زمین خیس پا بگذارم و تا محل کار بروم. کمی بیشتر در رختخواب می مانم، شاید اتفاق جدیدی بیفتد.

شوخی کوچولو

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ق.ظ
یه چی می گم قول بده بم نخندی// عاشقتم، شوخی شوخی دختر!

سال ها گذشت. پسر به سنپترزبورگ رفت و دیگر باز نگشت. و دخترک ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. اما بهترین خاطراتی که از گذشته برایش مانده بود، مربوط به روزهای زمستانی بود که با پسر، روی سورتمه می نشستند. و پسر در نفیر باد، سرش را آرام به گوش دخترک نزدیک می کرد و نجوا کنان می گفت: «دوستت دارم». و برای دوباره شنیدن این جمله، بار دیگر سراشیبی را با هم سر می خوردند. در آخر داستان پسر می گوید: «حالا که سنی ازم گذشته اقرار می کنم که درست نمی فهمم چرا آن کلمات را به زبان می آوردم و اصولا چرا شوخی میکردم»!

 شعر بالا را که شنیدم، یاد شوخیِ کوچولویِ چخوف افتادم.

زندگی، جنگ و دیگر هیچ (1)

چهارشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ق.ظ


  • ..برای تو که هنوز نمی دانی روی کره ای که با تلاش ها و معجزه ها زندگی انسان رو به مرگی را نجات می دهند، باعث مرگ صدها، هزارها و میلیون ها موجود زنده و سالم می شوند...

  • دلم می خواهد بفهمم مردی که مرد دیگری را می کشد، در جست و جوی چیست و وقتی که آخرین گلوله را در بدن مردی فرو می کند به چه می اندیشد.

  • در پایان سند نوشته شده بود «جنازه شما را باید به چه کسی تحویل داد؟» و ما مدتی بر سر این موضوع خندیدیم.

  • پدرم حق داشت وقتی خبر داوطلب شدن مرا شنید عصبانی شد: «احمق، بگذار دیگر پسرهای فامیل بروند» ولی آنقدر احمق نبودند که داوطلب بشوند. پدرم یک کارگر بود... همیشه پسرهای کارگران هستند که در جنگ کشته می شوند.

  • وقتی موشک بخ طرف ما پرتاب شد من آن را دیدم... دیدم، دیدم که باب منفجر شد... این هم چیزی هست که هنوز به کسی نگفتم.
         -بگو جرج، بگو
       + ... و بعد حس کردم که خیلی خوشحالم. خوشحال بودم که موشک به او خورده و به من اصابت نکرده. حرفهایم را باور می کنی؟



  • آیا تو تابحال برای گرم نگه داشتن خودت زیر یک مرده خوابیده ای؟

  • دریا کمی مرا می ترساند. چون درخت ندارد و دنیای بی درخت، دنیا نیست.

  • و یک دفعه با صدای بلند به او گفتم «ببین، زن من می شوی؟» و او در جوابم گفت «آره، متشکرم»

  • من هرگز به مجالس رقص نرفتم و هرگز آوازها شاد یاد نگرفتم. تنها آوازی که یاد گرفتم آوازی بود درباره جنگ.

  • بهترین کاری که یک انسان می تواند در زندگی اش بکند این است که به زندگی اش پایانی غم انگیز بدهد.

  • تو را به خدا! وقتی می آیی همه وجودت را بیاور

  • وقتی برگشتیم به اندی خودم گفتم: «دیدی چطور مواظب خودش بود؟» و او گفت: «چه کسی؟» او حتی متوجه هدفش هم نشده بود.

  • دوستانم همه آدم های متمدن و خوبی بودند که همه بیمه عمر شده بودند.

  •  بله درست فهمیدی، تیر در مقعدش فرو کردند و او فقط هشت سال داشت.

  • لحظاتی پیش می آید که من ترجیح می دهم درخت یا ماهی بودم.

  • همانجا بی حرکت ایستاد و تُفش را با نگاه ستایش کرد.

  • در تمام دنیا بمب اتمی را نفی می کنند... مگر پنجاه بمب ناپالم هفتصد و پنجاه کیلویی یا صد بمب معمولی هزار کیلویی، همان کار بمب اتمی را نمی کند؟

  • مردم آنقدر از جنگ خسته شده اند که دیگر طرف هیچ کس نیستند و حتی نفرت هم آنها را به جنبش نمی آورد. هدف ویت کنگ ها دادن نیروی دوباره به مردم برای متنفر شدن است. 

  • تو در کنار یک احمق می نشینی. احمقی که از شش سال پیش تا کنون کاری غیر از فشار بر دگمه پرتاب بمب انجام نداده





زندگی، جنگ و دیگر هیچ/ اوریانا فالاچی/ لیلی گلستان/ 1 - 205


یعنی از یک چنین بیماری ای مصون بمونی

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ق.ظ

خوشبختی یعنی اینکه مجبور نیستی شب رو روز در گوش کسی آروغ های عاشقانه بزنی. و کسی رو هم مجبور نمی کنی یک چنین بی تربیتی هایی رو درِ گوشِ تو بکنه. اونم تو این هوا. والا...


فرموده اند:

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ


تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان



+ شاعر خواست خیلی مودب جلوه کنه گفت "کاسه"!