تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک صحنه‌ی کوچک

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ


«از این سر تا آن سر رودخانه را بگردید، کسی را پیدا نمی کنید که بتواند بهتر از من غرق شود»



مغروق/ آنتوان چخوف

ماجرای جایی که معلوم نبود کجاست

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۲ ب.ظ


یکی از دوستانم تصمیم گرفت من را برای کار معرفی کند. به شرکتی که نه اسمش را به من گفت، نه مکانش را، نه کارش را، و نه شرایطش را. گفت در آمد خوبی خواهی داشت و بعد گوشی را قطع کرد. منظورش را از درآمد خوب نفهمیدم. اما چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم مکالمه تمام شده و کسی آنورِ خط نیست.

دیروز دوستم دوباره تماس گرفت. زنگ زد و اول به تقوای الاهی سفارشم کرد. و گفت که امروز عصر بیایم فلان جا و بعد برای معارفه با هم می رویم آنجا. و اینکه سر ساعت بیایم، قبلش صورتم را اصلاح کنم، موهایم را شانه بزنم، لباس رسمی بپوشم و در ضمن بوی سیگار هم ندهم.

دو سه ساعتِ پیش گوشی ام زنگ خورد. وقتی جواب دادم دوستم با عصبانیت پرسید کجا هستم. بالشتِ زیر آنجایم را کمی اینور آنور کردم و گفتم دارم روی یخ های سوچی با سورتمه ام به سمت ابدیت می تازم. متاسفم که نتوانستم نیامدنم را اطلاع دهم. هوووویِ کشداری کشیدم و گوشی را قطع کردم. و بعد فلش را از لپ تاپ جدا کردم انداختم توی سطل آشغال بس که این سریال ومپایر مزخرف بود.


همه افتادگان

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ


خانوم رونی: کاری به من نداشته باش.حواست به من نباشه. من اصلا وجود ندارم. عالم و آدم می دونن...


همه افتادگان/ ساموئل بکت


پشت این پنجره ها

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ



امروز فهمیدم بر خلاف تصور خودم و اطرافیانم، هنوز اندک رمقی برای بروز احساسات درم باقی مونده... بعد از ظهر، وقتی آسمون یهو سیاه شد، دلم واسه غریبه های توی خیابون هم تنگ شده بود.



شب شد ساقیا

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ب.ظ


در خنده های سرخ چغندر، حباب را

با سایه های روشن شبدر کباب کن !

پندار کوزه را

از صبح تا به حال

در بوسه گاه تلخ اقاقی خراب کن

ظهر است ساقیا

قدحی پر شراب کن



زرویی نصرآباد

پیرِ ما گفت:

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ


با یکی از رفقا در خیابان قدم می زدیم. مرد حدودا چهل ساله ای جلوتر از ما کناری ایستاده بود و با صدای بلند با تلفن همراه اش صحبت می کرد. می گفت: "من کار قانونی می خوام، کاری که قانونیه انجام بده" و چند بار دیگر روی کلمه قانون تاکید کرد. بعد از اینکه از کنارش گذشتیم دوستم رو به من گفت: "اینجِه قانون موس* هسِّه موووس"

گفتمش: آفرین بر نظر پاکِ خطا پوشت باد!!



* کیون!



رهاش کن بره رئیس

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ


هر بار با خواندن "چنین گفت زرتشت" به وجد می آیم. بارها کلمات این کتاب را خوانده ام و هر بار مثل تکه ابری در آسمان برایم  شکل تازه ای می نماید.

جایی در این کتاب خواندم: برای غرورتان بهتر است بخواهید، پیش از آنکه بر شما ببخشایند [نقل به مضمون، متن اصلی یادم نیست].

خواستن، زیر پا گذاشتن غرور است. نخواستن و به انتظار بخشش بودن، تهوع آور.


دلم کوه می خواهد. بلندا، تنبور، آواز... کی شب‌روان کوی‌ات...


من آدمی هستم گه اگر مثلا تیم ملی فوتبال در جام جهانی هم قهرمان بشود یا مثلا نظریات یک دانشمند ایرانی با اقبال جهانی مواجه بشود هیچ حسی درم بوجود نمی آید.
اینکه ما [ آیا درست است از  "ما" استفاده کنم با بهتر است بگویم "آنها"؟] در گذشته چقدر در علوم سرآمد بودیم، در مهندسی پیشرو بودیم، متمدن و با فرهنگ بودیم و هنرمند بودیم [و از این جور هنداونه ها که ما ایران ها هی زیر بغل خودمان جا می دهیم] هم هیچ غروری در من نمی آفریند. بنظر من ما هیچ ارتباطی به پیشینیان نداریم. و آیندگان ما به ما. پس به آیندگانی که قرن ها بعد نوشته ام را می خوانند توصیه می کنم دهان لجن گرفته شان را ببندند و اینقدر نگویند کسانی که در قرن چهارده خورشیدی در سرزمینم می زیستند خیلی بی عرضه بودند و چه بودند و چه بودند. بوزینه. هستیم که هستیم به کسی چه.


اما سرنوشت نزدیکانم برایم خیلی مهم هست. و الان دارم روی فرضیه ای کار می کنم که تبیین کند مثلا اگر یکی از نزدیکانم به تیم ملی راه پیدا کند باید احساسم را از برد و باخت تیم متاثر کنم یا نه. و اگر متاثر بشوم آیا این کارم در راستای اخلاق هست یا با آن مغایرت دارد و نباید تمایلات شخصی ام را در جهان بینی ام راه بدهم. بالاخره من آدم خیلی اخلاق گرایی هستم که شما دیر یا زود باید این مسئله را می فهمیدید.


رنگ ها (2)

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ب.ظ

چشمه علی




نتم سرعت نارَه. نظرات بعدا تایید می گردن.

یا شیطان پناه بر خودت!

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

چند روز پیش تو باشگاه با مربی در باره اتفاقاتی که تو عربستان افتاد حرف می زدیم که چند نفر فوت شدن و چند نفر معلوم نیست چ شدن و چه و چه. یه پسره نا مربوط در اومد که آره آقا اینا همش خرافاته حج چیه و دل آدم مهمه و از این حرفا که دخلیم به بحثمون نداشت. به همین سوی چراغ، به همین برکت قسم حرفش تموم شده نشده گفت فقط یه چیزو من به چشم خودم از نزدیک دیدم.  اون راسته. حدود ده سال پیش بود. یه زنی شبیه به عقرب شده بود. گذاشته بودنش تو یه شیشه سه در سه مردم پول می دادن تماشا می کردن!!!!

به شرافتم سوگند عین واقعیتو نقل کردم.



پ ن:

ای کسانی که محاوره می نویسین شما رو به جان هرکی دوست دارین "کسره اضافه" رو بصورت "ـه" ننویسین. هر جا که  "ـه"  می بینم فکر می کنم "  ِ "  هست. بعدش باید کلی فکر کنم تا متوجه بشم ـه هست یا ـه نیست. من به چالش "ـه" یا "ِ"  رسیدم. به جوونیم رحم کنین.