نامه با مالاریا 5
مالاریا! به بهارهایی فکر کن که من و تو مضطرب زیر بادبان کشتی ایستاده ایم و کوسه ها را برای شکار تعقیب می کنیم!
مالاریا! به بهارهایی فکر کن که من و تو مضطرب زیر بادبان کشتی ایستاده ایم و کوسه ها را برای شکار تعقیب می کنیم!
مالاریای عزیز!
به اندازه هزار سال دویدنِ زیر باران هم نمی تواند هوای سنگین وسط سینه ام را بیرون بدهد. درخت های دنیای من خشک شده اند، شاخه هایشان شکسته شده و دیگر پناه نمی دهند. توی خوابم نه جغدی عوعو می کند و نه کبوتری بال می زند و پشت این دیوارها جهانی هست که به سرعت از من دور می شود...
مالاریای عزیز!
خیالات، بالونهای هوای گرم هستند. وقتی می آیند نیروی بی اندازه ای هم با آنها می آید و همه چیز بهتر می شود. وقتی می آیند از دره هایی که کوه ها دورش را گرفته بلندت می کنند و تا مرزهای ناشناخته می برند... بخاطر همین ساعت های قبل از خواب را اینقدر دوست دارم.
چه می توان کرد اگر این لحظه خودم را شاعر محبوبم ندانم؟... مالاریا! زیبا ترین حرفت را بگو. از تو می پرسم!