برای پدر...
دیلمان توی گوشهایم بود و یک چیزی توی دلم که حالم را خرابتر می کرد. بخاطر سرما خوردگی دو روز در خانه بودم. حوصله ام سر رفته بود. برف تازه نشسته را به سمت کتابفروشی باز کردم تا کتابی که دنبالش بودم را پیدا کنم. برف که تندتر شد درخت ها سفید شدند. درخت ها سفید شدند و یاد مادر به خاطرم آمد که خیلی وقت بود ندیده بودمش و حالا چقدر دلم برایش تنگ شده بود. سرم را به سمت آسمان بالا بردم و قدم هایم را تندتر کردم. بعدتر غصه پدر نشست توی دلم. از پشت تلفن داد زده بود: «همه جا سفیده، عین مو هام!» و خندید. تلفنی شوخی نمی کرد. با من . تصویر سفیدی برف روی موهایم آمد توی ذهنم. پدر هستم، بیست و پنج ساله، با یک آسمان برف روی موهام! برف ها بیشتر روی زمین می نشستند و غصه پدر بیشتر توی دلم. وقتی رفتم پیشش فکرش را هم نمی کرد برای چه آمده ام. گوشه پذیرایی نشستم. مثل همیشه ساکت اما منتظر. منتظر چی؟ آدم وقتی می داند قرار است همه ساکت باشند انتظار چه چیزی را دارد؟ همه جا ساکت بود سرد بود ، و من چیزی را می دانستم که سنگینم کرده بود. مثل یک خروار برف و یخ توی دلم. مثل دیلمانِ توی گوشم. و کسی نمی دانست که چقدر سنگین است...