تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای پدر...

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ب.ظ

دیلمان توی گوشهایم بود و یک چیزی توی دلم که حالم را خرابتر می کرد. بخاطر سرما خوردگی دو روز در خانه بودم. حوصله ام سر رفته بود. برف تازه نشسته را به سمت کتابفروشی باز کردم تا کتابی که دنبالش بودم را پیدا کنم. برف که تندتر شد درخت ها سفید شدند. درخت ها سفید شدند و یاد مادر به خاطرم آمد که خیلی وقت بود ندیده بودمش و حالا چقدر دلم برایش تنگ شده بود. سرم را به سمت آسمان بالا بردم و قدم هایم را تندتر کردم. بعدتر غصه پدر نشست توی دلم. از پشت تلفن داد زده بود: «همه جا سفیده، عین مو هام!» و خندید. تلفنی شوخی نمی کرد. با من . تصویر سفیدی برف روی موهایم آمد توی ذهنم. پدر هستم، بیست و پنج ساله، با یک آسمان برف روی موهام! برف ها بیشتر روی زمین می نشستند و غصه پدر بیشتر توی دلم. وقتی رفتم پیشش فکرش را هم نمی کرد برای چه آمده ام. گوشه پذیرایی نشستم. مثل همیشه ساکت اما منتظر. منتظر چی؟ آدم وقتی می داند قرار است همه ساکت باشند انتظار چه چیزی را دارد؟ همه جا ساکت بود سرد بود ، و من چیزی را می دانستم که سنگینم کرده بود. مثل یک خروار برف و یخ توی دلم. مثل دیلمانِ توی گوشم. و کسی نمی دانست که چقدر سنگین است...


از گور برخاسته

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ

موقع برگشت رئیس شرکت به هرکداممان یک پلاستیک داد که توش تکه ای گوشت بود. گفت نذریه، تبرکه. گفتم قبول باشه. تشکر کردم و در را پشت سرم بستم. رد خون توی حیاط بود هنوز. کیفم را نبرده بودم و مجبور شدم پلاستیک را یک جوری توی جیب کاپشنم جا بدهم. نیم ساعتی تا ایستگاه تاکسی آرام قدم زدم. سردم شده بود. دستم را که توی جیبم بردم گرمای گوشت تازه ذبح شده را احساس کردم. یاد Revenat افتادم. یک جایی دیکاپریو برای اینکه از سرما یخ نزند مجبور شد شکم اسبش را پاره کند و شب را آن تو صبح کند.


شوریدگی

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ

آنقدر قوی و بی رحم که بتواند قلبم را از جا در بیاورد و بدنم را در کفنی از بخار بپیچد...


روز زمستانی افسر جنگ ارتش نازی

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ق.ظ

قرار بود دیشب نخوابم و کار هامو تموم کنم. در یک اقدام بی سابقه ساعت ده خوابم برد و ده صبح بیدار شدم! سرم درد می گیره، گلوم می سوزه دهنم خشکه. بخاریو خاموش کردم تا نخوابم و یادم رفت روشنش کنم. هوا ابریه و سایه ام هنوز بیرون نیومده. Farewell- Apocalyptica  رو گذاشتم. ویولن سل با گیتار الکتریک. اولین بار ممد این اهنگو واسم گذاشت. تو پارک ملل. بالای پله ها. موقع سیگار کشیدن. ممد کیه؟ نمی دونم. همون یه بار تو پارک دیدمش. بیشتر آدما ازش بدشون میاد. دنگ غذاشو تو خوابگاه نمی داد پولاشو جمع کرد آمپلی فایر خرید. شما از همچین آدمی خوشتون میاد؟ بیشتر کسل شدم.  همینطور داره بیشتر می شه. هر وقت صبح ها دیر بیدار شم اینجوری میشه. بخاطر همین سعی می کنم صبحا زودتر پا شم. پدربزرگ بیرون روی صندلیش نشسته و به خیابون زل زده. داره ابر می گیره چون آفتاب نیست. از پشت پنجره نگاهش می کنم. چه ویتامینی در ابرها وجود داره؟ از پشت پنجره نگاهم نمی کنه چون روش سمت خیابونه. دلم می خواد یه نفر ازم سوال بپرسه و بهش دروغ بگم. دروغمم اینه که بله بله... اون موقع افسر جنگ ارتش نازی بودم. میل شدیدی پیدا کردم که اون موقع افسر جنگ ارتش نازی بوده باشم! از ترکیبش خوشم اومد. نیروی زیادی در خودم احساس می کنم . نمی خوام چیزی تغیر کنه. نمی خوام چیزی بهتر از این شه. بدتر هم نمی خوام بشه. همه چی همینطور که هست خوبه. همه چی سر جاشه و اگرم نباشه نسبت به قبل جابجایی چندانی نداشته. پدربزرگ، خونه، همسایه ها، آدما، عالم بشریت، کهکشان راه شیری، جهان هستی و من؛ افسر جنگ ارتش نازی که داره پرتقال ها رو با دست آب می گیره.