تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



شب چهارم

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ق.ظ

بعضی وقت ها شبیه احمق ها می شوم.. هم قیافه ام هم حرف زدنم هم همه چیزم... فکر می کنم برای همه گاهی پیش می آید... بعد که این حس می گذرد پیش خودم خجالت می کشم و سرشکسته تر می شوم انگار... دریغا.. سرافرازای نزد خویش... و زنهار... شکستن نزد چشمهای خویش...

شب سوم

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۹ ق.ظ

شب که به نیمه می رسد دیگر چشم هام روی هم بند نمی شوند. هم پاهام بد عادت شده اند. پاورچین پاورچین خودم را از خانه بیرون می کشانم به سیاهی خیابان... سیگار می کشم و نمی دانم چه ام است. بیم چه دارم و دلهره چه... راه می روم تا پشت شب بلرزد. بعد سکوت و خنکا همه جا را پر از بوی انجیر می کند... قرار می گیرم. برمی گردم... خیال ادمی چه نازک است و خواب چه دور و من همین را خوشتر دارم این شب ها...


جنون...

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۷ ق.ظ

"قربانی را پیش پای قهرمان می کشند، نه پشت پا... قربانی پشت پا مال اموات است..."

چند وقت پیش رضا امیر خانی بهمراه تیم مستند سازی  سفری داشت به عراق. هدفش هم گویا ثبت لحظاتی بود در خط نبرد با داعش. امیر خانی یک جایی در خاطراتش از ابومصطفی نامی و خانواده اش می گوید. می گوید در راه ماشین ابومصطفی که خانواده اش را در آن نشانده بود اسیر داعش می شود. ابومصطفی خودش در بشیر مانده بود برای دفاع. "دخترها  را در دم می کشند و همسر و دو پسر را به اسارت می برند".... یکی از پسرهایش شش سال داشت و داعش او را به مرکز تربیت کودکان انتحاری فرستاد...
 فکرش را بکنید... یک لحظه انسانها تمدن و پیشرفتهایش را جوری تصور کنید که کودکان را اسیر می کنند و برای عملیاتهای انتحاری به مدرسه میفرستند. یک عده هم در این آتش هیزم میریزند و درش می دمند.... این همان نیست که فوکو میگفت؟ تاریخ جنون!... به یقین برای آدم هایی که توی نقشه گم شده اند این حرفها به جایی نمی رسد. این کودکان..

+خوبی ادمیزاد این است که انقدر هم معصوم نیست که آدم نتواند برایش آرزوی مرگ بکند!

پندارهای شبانه

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۲ ق.ظ

این چیست که اینگونه به نرمی آه به گلویم خزیده و جانم را رها نمی کند؟

اگر درد است از کجاست؟

اگر رنج است از چیست؟

اگر ناخوشیست برای چیست؟

چیست این که شبانه دارد از کونه سوزن ردم میکند به دالان تاریک دوزخ؟

دنیای شیرین دریا*

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ب.ظ


نگاه کردن به نقاشی کودکان می تواند مثل نگاه کردن به یک تابلوی پر از رمز و راز باشد. مثل نگاه کردن به آسمان شب که هزاران ستاره تویش مخفی شده و ما فقط ستاره های جلوی چشممان را می بینیم. این وقتی برایم بیشتر جالب شد که داشتم «انسان و سنبل هایش» را می خواندم. جایی از کتاب یونگ خاطره ای از تحلیل نقاشی های یک کودک چهار پنج ساله تعریف کرده بود. کودک نقاشی های عجیبی کشیده بود. چیزهایی که هنوز ندیده بود. با کمک از قوه تخیلش. بحث سر این بود که بچه ها، اگر چه هنوز به درک مطلوبی از جهانی که در آن زندگی می کنند نرسیده اند، اما الگوهای کهنی که به اندازه عمر بشریت قدمت دارند ناخواسته و بدون نیاز به آموزش وارد ذهنشان می شود و بطور ناخودآگاه کودکان در تخیلاتشان به آنها بال و پر می دهند و در نقاشی هایشان از انها استفاد می کنند. این نشانه ها ممکن است شرایط حال آنها را باز گو کند و یا حتی ممکن است تا حدودی آینده را پیش بینی کند.

دیروز استادم عکس نقاشی کودک خردسالش را در اینستاگرامش گذاشته بود. نیم ساعتی را صرف گشتن و پیدا کردن یکی از این نشانه ها کردم. ولی خب، اعتراف می کنم ذهن الکنی دارم! فکر می کنم اگر چهار پنج سالم بود چیزهای بیشتری دستگیرم می شد... خدا کند بچه ها وقتی بزرگ می شوند مثل کودکی هایشان همینقدر خلاق و با نشاط بمانند...



* همان «دنیای شیرین دریایِ» خودمان، عصرها، شبکه یک!


+ حضرت «ر.کازیمو» توی یکی از پستهایش خواسته بود آوازی پیشکشش کنیم. از آن موقع که نوشته اش را خواندم دارم فغان بربطِ بهاران آبیدر ناظری را گوش می دهم؛ این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود/ که گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من... 

حرامزاده های لعنتی

دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ب.ظ

Inglourious Basterds



هانس لاندا (افسر اس اس): اگه یه موش همین الان از مقابل در شما فرار کنه، آیا با خصومت باهاش برخورد می کنی؟


دهقان: بله. فکر می کنم


لاندا: آیا موش به شما کاری داشته که با اون دشمنی دارین؟


دهقان: موشها ناقل بیمارین. مردموگاز می گیرن


لاندا: موش ها سبب شیوع طاعون بودن. اما این مال خیلی وقت پیشه. هر بیماری که موش می تونه شایع کنه، سنجاب هم می تونه

دهقان: بله

هانس لاندا: اما بنظر خصومتی که شما با موش ها دارینو با سنجابا ندارین!



Inglourious Basterds 2009/  Quentin Tarantino

در ستایش یکرنگی

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ

آدم واقعا نمی داند کی راستش را می گوید کی دروغ. باز دم خودم گرم همیشه دروغ گفته ام!


برو

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۶ ب.ظ


به ماه سفر کن و در جنگل های سیب زمینی سرخ کرده شگفت زده شو!

تبلیغ دندان مصنوعی

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ب.ظ

خیلی زور دارد آدم در هشتاد سالگی به دندان پزشک نیاز پیدا کند. مثلا یک روز که دارد با پوستهای آویزان زیر گردنش ور می رود و به این فکر می کند که آیا فردا می میرد یا نه، یکهو دندانش تیر بکشد، گوشی تلفن را بردارد، با مطب دندانپزشک تماس بگیرد و برای هفته بعد بهش وقت بدهند!من خودم دوست دارم بر اثر سقوط پیانو بمیرم وقتی بهش فکر می کنم!

تماس با بیگانگان!

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ب.ظ

عصر پمپ آب را درست کردم. هم مخزنش را باد زدم و هم اتوماتش را تنظیم کردم. خانه از خشکسالی رها شده و ما از بوهای بدمان و همه خوشحالیم! بعد از حیاط پدربزرگ مقداری ازگیل چیدم بعدش برگشتم خانه حلوا پختم. با آرد گندم. خودم تنهایی. به شرافتم سوگند! خیلی هم خوشمزه شد. آنقدر که آدم وقتی می خورد دوست دارد زودتر بمیرد تا برایش از اینها بپزند. یک استکان کمرباریک از ته کمد پیدا کردم و قُرُق چند ماه چای نخوردنم را با آن شکستم. جهیزیه مامان بود. می گفت ننجون برایش خریده بود. دوتا قوری چای یک رنگ باهاش خوردم. حال داد. ننجون توی رختخواب دراز کشیده. چهار سال شد. حالم گرفته می شود. یک قوری دیگر چای می خورم. آمدم توی غار. همه جا تاریک است. روی زمین نشسته ام و به ستاره ها نگاه می کنم. عینکم را از چشمم بر می دارم. همه چیز دور شد. درخت ها بزرگ تر می شوند. چیزهای زیادی می آید توی سرم. نمیتوانم انتخاب کنم کدام بماند و کدام برود. همه را بیرون می کنم. برگ های گردو توی باد تکان می خورد. سایه های روی دیوار هم. چهره چند زن می آید توی ذهنم که امروز دیدمشان. علی رغم میلم آنها را هم می برم بیرون. دوباره به ستاره ها خیره می شوم که دارند توی آسمان می چَرَند! یک دوش نیم ساعته می تواند حالم را جا بیاورد. دست کم به زحمت این همه تلاش کسالت بار و بی هدف می ارزد! ولش کن اصلا. بر می گردم به پروژه آدم فضایی ها! روی بالش لم می دهم. داد می زنم: از زمین به آلفا قنطورس. از زمین به آلفا قنطورس. پروژه بلند مدتیست اما دوستش دارم. صدایم به دیوارهای سرد غار می خورد و سنگ می شود فرو می رود به زمین. چند لحظه منتظر می مانم. خبری نیست. یک سنگ ریزه دیگر می اندازم توی شیشه مربا. تق. درش را محکم می کنم و می گذارمش روی طاقچه. اَه! لزج های دوست داشتنی! دیر نکردید!؟