تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



کلیدر (1)

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ب.ظ


مارال را دل عاشقانه تاختن نبود...





کلیدر/ محمود دولت آبادی

بیشعوری!

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ

با این همه سن هنوز به بلوغ «اتخاذ رفتار مناسب به هنگام رویارویی با افراد خشمگین» دست نیافتم و نمی دانم هنگام مواجهه با آدم های عصبانی دقیقا باید چکار کنم تا وضعیت را وخیم تر نکنم. چند وقت پیش بعد از اینکه پدرم را به مرز انفجار رساندم زنگ زدم به خواهرم و گفتم: «بابا عصبانیه، زنگ بزن بخندیم!»

بخاطر یقین کوچکت، که انسان دنیایی است...

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ب.ظ

یک)

روی رادیاتور زیر پنجره نشستم و با سرفه های پدر و مادر داری گلویم را صاف کردم. دختر چهار، پنج، نهایتا شش ساله همسایه پایینی توی حیاط بازی می کرد. یکهو صدای عروسک هایش قطع شد. با صدای بلند و عصبانی گفت: «آقا پسر! من با تو جدی حرف می زنم! الکی واسم صدا درنیار فکر نکن حواسم نیست! فهمیدی؟ از اونجام نگام نکن برو به زندگیت برس. فهمیدی یا نه!؟»


دو)

اینکه از بین کارهای بیشماری که در یک لحظه می شود انجام داد، ما فقط یکی را می توانیم انجام بدهیم یک جوری نیست!؟ اینکه آن هم همیشه دم دستی ترینشان هست یک جوری تر نیست!؟ اگر آن یکی هم شبیه انتخاب یک دستکش چرم مشکی از یک کمد پر از دستکش های چرم مشکی هم اندازه باشد؛ اینقدر تصادفی، یک جوری ترتر نباید بشود؟ خب مهم نیست... عوضش هیجان دارد!


سه)

هفته گذشته یکی از کلاس ها خارج از دانشکده برگزار شد. استاد با بادیگارش آمد. به همان «سنگفرشی که مرا به تو می رساند» سوگند!


چهار)

فردین خلعتبری آلبومی دارد به نام «بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند» که عنوان یکی از شعرهای شاملو است. شاملو اینطوری گفته: «... به خاطر یک سرود، بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها. به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ. به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطر شاهراه‌های دوردست...» در این آلبوم قطعه ای هست با نام «پروانه ای در باد». بشنوید، لذت ببرید (دریافت)



بخاطرر منننن!

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۰۳ ب.ظ

 بگین اردیبهشت یواشتر بره مام آدمیم می خوایم عاشق شیم!

اشاره به ضرب المثل معروف آدم آنچه نجویه، بیابه!

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۴۶ ب.ظ

حقیقتش من هیچوقت به این صراحت دنبال زیبایی های زندگی نبودم که الان دارم زشتی هاشو می بینم.


دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۴۲ ب.ظ

با افسردگی چرت بعد از ظهر از خواب بیدار شدم. خواب دیدم با یه سوسک دوست شدم. دانشجو بود. نمی دونم کجا. پول نداشت توی کابینت خونه اجاره کنه و به ناچار گوشه چاه بست زندگی می کرد. ازم عذرخواهی کرد که بعضی وقتا توالت بوی سیگار می ده و قول داد از این به بعد تهویه رو روشن کنه. آهنگ Dove Lamoreرو براش گذاشتم. باهم لبه سنگ توالت نشستیم  و به مورچه ها نگاه کردیم که می رفتن از سیفون آب بخورن. خاطره خنثی سنگینی با این آهنگ دارم در واقع. خنثی که می گم خنثی خودم منظورمه. ممکنه با خنثی شما فرق داشته باشه. توی خنثی شما شاید خنثی بودن به معنای اتفاقی نیفتادن باشه اما برا من یعنی یه اتفاق خیلی خوب بعدش یه اتفاق خیلی بد. اینجوری. اندازه یه تهران تا ساری. بعدش بوومممم. همه چی می میره. این می شه خنثی. الان دیگه هروقت گوش می دمش فقط بومممم می پیچه توی گوشم... اینقدر فیلم دانلود کردم این چند روز که اگه روزی ده تام ببینم تا لحظه تولد نوه ام هم مشغولم! موقع تحویل سال هم داشتم فیلم می دیدیم و نفهمیدم چی شد. هنوزم نمی دونم امسال سال چیه. سال خوبیه ولی. اینطوری حس می کنم. پارسالم همینجور حس می کردم. اینم ادامه اونه بهرحال. فرقش ولی اینه که امسال  sniper ellite رو لپ تاپم نصب نشد. خلاصه همه چی خوب پیش رفت! غیر از دعوایی که با اون پسره توی خیابون داشتم و ممد. ممد... بعد چند سال محسنو دیدم. بچه محل و همکلاسی بودیم. از حال و روز بقیه بچه ها پرسیدم. به ممد که رسید گفت دو سال پیش مرد. مامور اداره برق بود. رفت بالای تیر، برق گرفتش. دو ماه قبلشم محمود توی سد لفور افتاد و تور ماهی گیری بهش پیچید خفه شد. محمود پسر دایی ممد بود. قبلنا با هم دوست بودیم. دیگه اتفاقی نیفتاد تا یکی دو روز قبل شروع سال جدید. این خداا بود واسه خودش. الان زمان روایتو بهم زدمو امیدوارم مشکلی نداشته باشین باهاش! با رضا رفتیم بیرون. تو پارک دیدمش. رفتیم فروشگاه لباس بخره. چت کرده بود تنها نمی تونست بره. موقع حساب کردن پشت دخل یه دختره واستاده بود قبل ما. یه رب داشتم نگاهش می کردم تا نوبتش شد حساب کرد و رفت. هنو صورتش یادمه. به همه هم گفتم یه رب بدون پلک زدن بهش زل زدم. خوشکل بود. خیلی. هم ساده هم خوشکل. شبیه دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل هاروکی موراکامی بود. کتابشو سر کار از رادیو دیو گوش می دادم. فکر نمی کردم همچین آدمای احمقی وجود داشته باشن. تا اینکه مطمئن شدم!

«می‌گویم:دیروز توی خیابان از کنار دختر صددرصد ایده‌آلم رد شدم.

- می‌پرسد: جدی؟ خوشگل بود؟
- نمی‌شه گفت
- پس تیپ محبوبت بوده
-نمی‌دونم، اصلاً هیچی درباره اش یادم نیست. نه شکل چشاش نه...

- حوصله‌اش سررفته. می‌گوید: خوب بهرحال، چیکار کردی؟ رفتی با‌هاش حرف زدی؟ دنبالش راه افتادی؟
-نه. فقط تو خیابون از کنارش رد شدم.

اون داره از شرق به طرف غرب می ره و من از غرب به طرف شرق. صبح بهاریه واقعا زیباییه». راست گفت. صبح بهاری واقعا زیباییه... باید می دیدین...

نامه با مالاریا 5

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

مالاریا! به بهارهایی فکر کن که من و تو مضطرب زیر بادبان کشتی ایستاده ایم و کوسه ها را برای شکار تعقیب می کنیم!


اخلاص!

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

کاترین گفت: «دلم می خواد یه کاری بکنیم که واقعا گناه باشه. ما هر کاری می کنیم ساده و بی گناه بنظر می آد. هیچ باورم نمی شه داریم کار بدی می کنیم»

وداع با اسلحه/ همینگوی

وداع با اسلحه

جمعه, ۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

 لیوان شیر را توی پیش دست می گذارم و وداع با اسلحه را باز می کنم. چند خط که می خوانم یادم می افتد باید کتاب design builder را ترجمه می کردم و اصلا بخاطر همین بود که کلاس همساز را نرفتم.چه کار عبثی، هه! دیروز دنبال نان و شراب بودم که این را خریدم. نجف دریا بندی و همینگوی. چه زوج خوشبختی! چند ساعت آزاد آخر هفته دنبال کاهای کوچکی هستم که حوصله ام را سر نبرند و زمانم را جوری بگذرانند که از تلف کردنش لذت ببرم. شیر داغ هم همینطور است. لذت دارد منتها فرقش این است که مثلا نمی شود یک نصفه روز مدام شیر خورد. چند سطر دیگر می خوانم. نمی توانم ذهنم را روی چیزی نگه دارم. می روم صفحه بعد.
اسفند آمده. هفته پیش پدربزرگ سکته کرد و در سرازیری آلزایمر افتاد. انگار نه انگار که دو هفته پیشش همینجا خواستم که چیزی تغییر نکند و هیچ چیز بهتر یا بدتر نشود. استاد گفت: پونزده بیست سال اولو که نمی فهمیم چی شد، ده پونزده سال آخرم نمی فهمیم داره چی می شه، می مونه این وسطا. قدرشو بدونین. راست می گفت. این وسطا! باید ازش می پرسیدم کدوم وسطا؟ مالِ ما یا شما! اگه مال ماس که بازم چیزی نمی فهمیم! بر خلاف تصور حوصله ام سر می رود. تئاتر گوژپشت نوتردام را می گذارم پخش شود. از این همه زیبایی به وجد می آیم. شورانگیز است. نوبت کازیمودو است:

آه ای ابلیس...

مهلتم ده

تنها یک بار

تا انگشتانم را در گیسوان اسمرلدا فرو برم...

 
زیبایی... ناگهان احساس تهی توی دلم می افتد که قابل شرح نیست.  همه چیز را می گذارم کنار. روی فرش دراز می کشم و چشم هایم را می بندم. این خلا چیست که اینقدر برایم قابل لمس شده؟ تصویری می آید توی ذهنم که شبیه سر یک مجسمه مومیایی شده است. فکر می کنم همین الان است که تاریخ تمام شود. دقیقا همین الان که ثمره قرن ها تلاش انسانها به جایی ختم شده که اسمش را گذاشته اند عصر طلایی و من با حالتی کثیف و بوگندو تویش طاقباز دراز کشیده ام و انگشت وسطم را برای همه تاریخ سازان آن بیرون به اهتزاز در آورده ام! چه چیزی توی ذهنم هست که همه چیز را بهم می ریزد؟ چرا نمی توانم به چیزی فکر کنم؟ سر مجسمه مومیایی شده توی ذهن من چکار می کند؟ چرا انگشتم در هوا معلق مانده؟ باید از این حالت خودم را خلاص کنم. دوباره بر می گردم سمت کتاب. این از همه بهتر است. «همچنان که با هم فروریختن سنگین و آرام برف را تماشا می کردیم، می دانستیم که کار آن سال هم تمام شده است...»



+ ترانه Belle (زیبا) از ئتاتر موزیکال گوژپشت نوتردام دریافت

برای پدر...

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ب.ظ

دیلمان توی گوشهایم بود و یک چیزی توی دلم که حالم را خرابتر می کرد. بخاطر سرما خوردگی دو روز در خانه بودم. حوصله ام سر رفته بود. برف تازه نشسته را به سمت کتابفروشی باز کردم تا کتابی که دنبالش بودم را پیدا کنم. برف که تندتر شد درخت ها سفید شدند. درخت ها سفید شدند و یاد مادر به خاطرم آمد که خیلی وقت بود ندیده بودمش و حالا چقدر دلم برایش تنگ شده بود. سرم را به سمت آسمان بالا بردم و قدم هایم را تندتر کردم. بعدتر غصه پدر نشست توی دلم. از پشت تلفن داد زده بود: «همه جا سفیده، عین مو هام!» و خندید. تلفنی شوخی نمی کرد. با من . تصویر سفیدی برف روی موهایم آمد توی ذهنم. پدر هستم، بیست و پنج ساله، با یک آسمان برف روی موهام! برف ها بیشتر روی زمین می نشستند و غصه پدر بیشتر توی دلم. وقتی رفتم پیشش فکرش را هم نمی کرد برای چه آمده ام. گوشه پذیرایی نشستم. مثل همیشه ساکت اما منتظر. منتظر چی؟ آدم وقتی می داند قرار است همه ساکت باشند انتظار چه چیزی را دارد؟ همه جا ساکت بود سرد بود ، و من چیزی را می دانستم که سنگینم کرده بود. مثل یک خروار برف و یخ توی دلم. مثل دیلمانِ توی گوشم. و کسی نمی دانست که چقدر سنگین است...