تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



تماس با بیگانگان!

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ب.ظ

عصر پمپ آب را درست کردم. هم مخزنش را باد زدم و هم اتوماتش را تنظیم کردم. خانه از خشکسالی رها شده و ما از بوهای بدمان و همه خوشحالیم! بعد از حیاط پدربزرگ مقداری ازگیل چیدم بعدش برگشتم خانه حلوا پختم. با آرد گندم. خودم تنهایی. به شرافتم سوگند! خیلی هم خوشمزه شد. آنقدر که آدم وقتی می خورد دوست دارد زودتر بمیرد تا برایش از اینها بپزند. یک استکان کمرباریک از ته کمد پیدا کردم و قُرُق چند ماه چای نخوردنم را با آن شکستم. جهیزیه مامان بود. می گفت ننجون برایش خریده بود. دوتا قوری چای یک رنگ باهاش خوردم. حال داد. ننجون توی رختخواب دراز کشیده. چهار سال شد. حالم گرفته می شود. یک قوری دیگر چای می خورم. آمدم توی غار. همه جا تاریک است. روی زمین نشسته ام و به ستاره ها نگاه می کنم. عینکم را از چشمم بر می دارم. همه چیز دور شد. درخت ها بزرگ تر می شوند. چیزهای زیادی می آید توی سرم. نمیتوانم انتخاب کنم کدام بماند و کدام برود. همه را بیرون می کنم. برگ های گردو توی باد تکان می خورد. سایه های روی دیوار هم. چهره چند زن می آید توی ذهنم که امروز دیدمشان. علی رغم میلم آنها را هم می برم بیرون. دوباره به ستاره ها خیره می شوم که دارند توی آسمان می چَرَند! یک دوش نیم ساعته می تواند حالم را جا بیاورد. دست کم به زحمت این همه تلاش کسالت بار و بی هدف می ارزد! ولش کن اصلا. بر می گردم به پروژه آدم فضایی ها! روی بالش لم می دهم. داد می زنم: از زمین به آلفا قنطورس. از زمین به آلفا قنطورس. پروژه بلند مدتیست اما دوستش دارم. صدایم به دیوارهای سرد غار می خورد و سنگ می شود فرو می رود به زمین. چند لحظه منتظر می مانم. خبری نیست. یک سنگ ریزه دیگر می اندازم توی شیشه مربا. تق. درش را محکم می کنم و می گذارمش روی طاقچه. اَه! لزج های دوست داشتنی! دیر نکردید!؟


  • ۹۶/۰۳/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی