* کمانچه، کیهان کلهر- بروکلین رایدر، آلبوم شهر خاموش
در روزگار قدیم در ولایتی دور و نامعلوم یک آقایی که رستم قلی نام داشت یک روز تصمیم گرفت خر بخرد. صبح صبحانه اش را خورد از در خانه بیرون آمد و رفت پیش آقای خر فروش. خر فروش کاتولوگ خرهایی که توی طویله داشت را به رستم قلی نشان داد و رستم قلی روی یک خر دست گذاشت که نشانگر قدرتش سبز بود و امتیازش 80 ثم اش تازه نعل شده بود فلِش اش رو به بالا بود و خلاصه خیلی خر بود برای خودش. پرسید آقا این خر چقدر؟ خر فروش گفت صد تومن، پولش را بده فردا برایت می آورم. رستم قلی دست در جیبش گذاشت پنجاه تومن در آورد و گفت بیا. خر فروش گفت باید همه پول را همین حالا بدهی. رستم قلی گفت مردم پراید می خرند قسطی، آنوقت تو می خواهی پول خری که هنوز ندیدمش را پیش پیش بگیری؟ خر فروش گفت همینه که هست. نمی خوای نخر. اما چون رستم قلی نیاز شدیدی به خر داشت، دست در جیبش کرد و گفت بیا، سگ خور، این هم صد تومن. کی خر را تحویل بگیرم؟ خرفروش گفت فردا صبح بیا همینجا خرت را ببر.
وقتی فکر می کنم من -و هر انسان و موجود دیگه ای- خیلی راحت می شد الان اینجا نبودیم و هیچ وقت هم وجود نداشته باشیم، به خودم نهیب می زنم که آیا آفرینش یک امر پست و حقیر نیست؟ و بعدش نتیجه می گیرم عدم هم به همین اندازه بی ارزشه. عین دو روی یک سکه. به اینجا که می رسم پرده از جلوی دیدگانم کنار می ره و تعادل شگرف میونِ این دو رو کشف می کنم. بعد از آشکار شدن این راز بزرگ هستی، با خیال آسوده سرم رو روی بالشت می ذارم و می خوابم!
+ در گوش دادن به موسیقی خیلی افراطی ام و این باعث عاصی شدن اطرافیانم می شه. چه کنم که از هدفون هم متنفرم!
این آلبومو گوش بدید قشنگه:
Ben Woods - An Attempt To Fly (2013)
هیچ وقت اینقدر طولانی در آینه خیره نشده بودم. تمام نیم ساعت مردد بودم تیغ را یک بند انگشت چپ تر بکشم یا نه.
رونالد سیرل
در سایت ایران کارتون مطلبی در باره زندگیِ رونالد سیرل، کارتونیست فقیدِ انگلستانی و آثارش نوشته شده. جایی از آن چنین نوشته: «طرح های سیرل برای ما دارای این پیام اصلی است که «بیشتر از این جدی نباشیم.»» وقتی زندگی سیرل را خواندم فهمیدم خیلی هم کار راحتی نبود.
تبصره 22
فکر کردید می توانید از این کتابه فرار کنید؟ هه!
یوساریان جواب داد: «بهم گفت چرخ دنده» !
- خیلی بی شخصیتی
+ بیست ساله همینو می گی
- واسه این که ثبات شخصیت داری!
یه جاهایی تو این کتابه هست که
آدم وقتی گردهماییِ غیر مترقبه ی این مجانین رو دور هم تصور می کنه از فرطِ خنده دلش می خواد زمیونه
ببلعه! یکیش صحنه دریافت مدالِ یوساریان مثلا؛
«این دیگه کدومشونه؟»
سرهنگ موداس فهرستش را وارسی کرد«... این یوساریانه. نشان صلیب ممتاز پرواز گرفته»
ژنرال دریدل زیر لبی گفت «ای وای، لعنت به من» و چهره یکپارچه سرخ گونش از کنجکاوی آمیخته به حیرت گشوده شد. «یوساریان چرا لباس تنت نیست؟»
«نمی خوام لباس بپوشم»
«منظورت چیه نمی خوای؟ خبر مرگت چرا نمی خوای لباس بپوشی؟»
«همینجوری نمی خوام، قربان»
ژنرال دریدل سربرگرداند و از سرهنگ کث کارت پرسید «این چرا لباس نمی پوشه؟»
سرهنگ کورن در حالی که از پشت به سرهنگ کث کارت سقلمه می زد گفت «داره با شما حرف می زنه»
سرهنگ کث کارت ... از سرهنگ کورن پرسید «چرا لباس نمی پوشه؟»
سرهنگ کورن از سرهنگ پیلتکارد و سروان رن پرسید «این چرا لباس نمی پوشه؟»
سروان رن جواب داد «هفته پیش تو عملیات آوینیون یه نفر تو هواپیماش کشته شد و خونش ریخت رو لباسش. قسم خورد دیگه یونیفرم نپوشه»
سرهنگ کورن مستقیما به ژنرال دریدل گزارش داد «هفته پیش تو عملیات آوینیون یه نفر تو هواپیماش کشته شد و خونش ریخت رو لباسش. از اون وقت تاحالا یونیفرمش از خشک شویی در نیومده»
«بقیه یونیفرم هاش کجان؟»
«اونا هم تو خشک شویی ان»
ژنرال دریدل پرسید «لباس های زیرش چطور؟»
سرهنگ کورن جواب داد «همه لباس های زیرش هم تو خشک شویی ان.»
ژنرال دریدل اعلام کرد «اینا بیشتر شبیه یه مشت مهملاته»
یوساریان گفت «یه مشت مهملات هم هست قربان»
سرهنگ کث کارت ضمن نگاهی تهدید آمیز به یوساریان به ژنرال دریدل وعده داد «قربان شما اصلا نگران نباشید. به تون قول می دم که این شخص به شدت تنبیه می شه»
ژنرال
دریدل با شگفتی و خاطری آزرده جواب داد «به من چه که تنبیه می شه یا نه.
یارو مدال برنده شده. اگه می خواد مدالشو بی لباس بگیره به تو چه ربطی
داره؟»
تبصره 22/ جوزف هلر/ احسان نوروزی/ 254
- این که انسان ها می میرند ناگزیر است اما این که کدام انسان ها بمیرند نتیجه موقعیت است.
- من باید خودم رو به فنا بدم چون سرهنگ می خواد ژنرال بشه؟
- این که سرباز ها ارتباطشان را با خدا حفظ کنند یک مسئله بود، که البته همگی شان از آن حمایت می کردند، این که بیست و چهار ساعته خدا دور و برت باشد مسئله ای دیگر.
- کلوینگر مرده بود. این عیب اساسی فلسفه اش بود.
- ژنرال پکم احساس می کنه که وقتی بمب ها نزدیک هم منفجر می شن عکس های هوایی خیلی بهتر در می آن.
- احساس کرد چاق و چسبناک است!
تبصره 22/ جوزف هلر/ احسان نوروزی/ 1-250