تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

eternal sunshine of the spotless 2004

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ب.ظ





جول (جیم کری): فکر می کنم اسمت جادوییه

کلمنتاین (کین وینسلت): همینطوره جول، به زودی از بین می ره




لئون

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ

Leon The Professional (1994)



لئون: وقتی وضعیت اینقدر سخت می شه، باید بدونی بدتر هم میشه!






+ موسیقی این فیلم و حالات چهره لئون دو چیزیه که هیچ وقت واسم تکراری نشد. اولی بهم حس راه رفتن روی لبه شوخی و جدیو می ده و دومی واقعا بی نقصه. پرفکت!

papillon. 1973

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

papillon


رئیس زندان: اسم رو به من بده تا جیره ات رو کامل برگردونم. فقط یه اسم

پاپیون: اونقدرام گرسنه نیستم

رئیس زندان: از گرسنگی می میری. شروع به خوردن خودت می کنی

پاپیون: من استخونی به دنیا اومدم




+ نمی دونم چندمین بار بود که این فیلمو دیدم!


منِ نو!

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ


تمام استعدادم را برای بیان روایت جدیدی از خودم بکار بستم. داستانی که فصل مشترکش با قبلی مقداری کژ خلقی، مرموزی، و پر از خالی بندی است. شما هم هر وقت بزرگ شدید می توانید از این کارها بکنید!





+ هر بار که آهنگ  Ascending Bird* رو گوش می دم احساس می کنم پیچکم. به همین وضوح!


* کمانچه، کیهان کلهر- بروکلین رایدر، آلبوم شهر خاموش


در روزگار قدیم در ولایتی دور و نامعلوم یک آقایی که رستم قلی نام داشت یک روز تصمیم گرفت خر بخرد. صبح صبحانه اش را خورد از در خانه بیرون آمد و رفت پیش آقای خر فروش. خر فروش کاتولوگ خرهایی که توی طویله داشت را به رستم قلی نشان داد و رستم قلی روی یک خر دست گذاشت که نشانگر قدرتش سبز بود و امتیازش 80 ثم اش تازه نعل شده بود فلِش اش رو به بالا بود و خلاصه خیلی خر بود برای خودش. پرسید آقا این خر چقدر؟ خر فروش گفت صد تومن، پولش را بده فردا برایت می آورم. رستم قلی دست در جیبش گذاشت پنجاه تومن در آورد و گفت بیا. خر فروش گفت باید همه پول را همین حالا بدهی. رستم قلی گفت مردم پراید می خرند قسطی، آنوقت تو می خواهی پول خری که هنوز ندیدمش را پیش پیش بگیری؟ خر فروش گفت همینه که هست. نمی خوای نخر. اما چون رستم قلی نیاز شدیدی به خر داشت، دست در جیبش کرد و گفت بیا، سگ خور، این هم صد تومن. کی خر را تحویل بگیرم؟ خرفروش گفت فردا صبح بیا همینجا خرت را ببر.


فردا صبح رستم قلی رفت پیش خر فروش تا خرش را تحویل بگیرد. اما دید خرفروش تنهاست. گفت خرم کو؟ خرفروش گفت: دیشب مریض شد مرد. رستم قلی ناراحت شد و گفت پولم را پس بده. خر فروش گفت پول ندارم. رستم قلی عصبانی شد. یقیه خرفروش را گرفت و گفت یا پولمو می دی یا همینجا پولت می کنم. خرفروش دست رستم قلی را پس زد و گفت پولت را خرج کردم و الان هیچ پولی ندارم. فکر کردی من ب،ز هستم؟ یا س،م؟ یا م،ه؟ که هروقت بخواهم از حسابم کارت بکشم؟ نخیر من خر فروشم پولی هم ندارم.
رستم قلی تحت تاثیر این حرف خر فروش قرار گرفت. چند لحظه بعد فکری به ذهنش خطور کرد. به خر فروش گفت همان خر مرده را بده. خر فروش گفت خر مرده می خوای چکار؟ گفت پولشو دادم می خوام. عصر همان روز خر فروش خر مرده را به آدرس رستم قلی حواله کرد.
فردا صبح رستم قلی به دفتر تنها روزنامه ای که در شهر توقیف نشده بود و هنوز کار می کرد رفت. و در خواست چاپ آگهی قرعه کشی داد. «در قرعه کشی رستم قلی شرکت کنید، یک خر برنده شوید. هر بلیط یک ریال. زمان قرعه کشی توسط روزنامه های کثیر الانتشار اعلام خواهد شد.»
چند روز از این ماجرا گذشت و هزاران بلیط برای قرعه کشی به فروش رفت و از محل فروش بلیط ها به اندازه خرید چندتا اصطبل خر، پول عاید رستم قلی شد. روز قرعه کشی فرا رسید. رستم قلی همه عوامل اجرایی و نظارتیِ خدوم در استانداری،  شهرداری،  شورای شهر، فرمانداری، نظام مهندسی، مدیریت بحران، سازمان حمل و نقل و کنترل ترافیک و خیلی جاهای دیگر که هیچ ربطی هم نداشت را دعوت کرد و مراسم قرعه کشی خیلی باشکوه و مفصل برگزار شد. و در پایان اسم یک نفر را از توی اون قفسه هست که گنده س، توش یه خیلی هم توپ هست، از اون تو خلاصه در آورد. و گفت فردا بیا خرت را ببر.
برنده قرعه کشی فردای آن روز پیش رستم قلی رفت و گفت من در قرعه کشی شما برنده شدم. این هم مدرکش. لطفا خر من را بده. رستم قلی  گفت خرت دیشب مرد. این هم جنازه اش. برنده قرعه کشی تا خواست دهانش را باز کند و اعتراض کند، رستم قلی یک ریال از جیبش درآورد و گفت بیا، اینم پول بلیطتت!



ما از این داستان نتیجه می گیریم:
هنوز هم آدم های سالمی مثل خر فروش پیدا می شوند که آقای ب.الف نیستند.
قدر پراید قسطی را بدانیم.
اینقدر تنگ نظر نباشیم و در قرعه کشی ها شرکت کنیم. چون اگر برای ما آب ندارد برای رستم قلی که نان دارد.
برای شرکت در قرعه کشی ماهانه این وبلاگ بلیط تهیه فرماییم!


وقتی فکر می کنم من -و هر انسان و موجود دیگه ای- خیلی راحت می شد الان اینجا نبودیم و هیچ وقت هم وجود نداشته باشیم، به خودم نهیب می زنم که آیا آفرینش یک امر پست و حقیر نیست؟ و بعدش نتیجه می گیرم عدم هم به همین اندازه بی ارزشه. عین دو روی یک سکه. به اینجا که می رسم پرده از جلوی دیدگانم کنار می ره و تعادل شگرف میونِ این دو رو کشف می کنم. بعد از آشکار شدن این راز بزرگ هستی، با خیال آسوده سرم رو روی بالشت می ذارم و می خوابم!




+ در گوش دادن به موسیقی خیلی افراطی ام و این باعث عاصی شدن اطرافیانم می شه. چه کنم که از هدفون هم متنفرم!

این آلبومو گوش بدید قشنگه:


Ben Woods - An Attempt To Fly (2013)


بیشتر از این جدی نباشیم

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۸ ب.ظ

سبیل

هیچ وقت اینقدر طولانی در آینه خیره نشده بودم. تمام نیم ساعت مردد بودم تیغ را یک بند انگشت چپ تر بکشم یا نه. 



رونالد سیرل


در سایت ایران کارتون مطلبی در باره زندگیِ رونالد سیرل، کارتونیست فقیدِ انگلستانی و آثارش نوشته شده. جایی از آن چنین نوشته: «طرح های سیرل برای ما دارای این پیام اصلی است که «بیشتر از این جدی نباشیم.»» وقتی زندگی سیرل را خواندم فهمیدم خیلی هم کار راحتی نبود.



تبصره 22


فکر کردید می توانید از این کتابه فرار کنید؟ هه!


  • پرستار کریمر با لحنی آزرده و با چغلی گزارش داد «... سوان، این مرتیکه یه حرف خیلی زشت هم بهم زد. وای، حتا روم نمی شه تکرارش کنم!»

         یوساریان جواب داد: «بهم گفت چرخ دنده» !




پُکِ عمیق


ثبات شخصیت

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۷ ق.ظ

- خیلی بی شخصیتی

+ بیست ساله همینو می گی

- واسه این که ثبات شخصیت داری!

یوساریان

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ


یه جاهایی تو این کتابه هست که آدم وقتی گردهماییِ غیر مترقبه ی این مجانین رو دور هم تصور می کنه از فرطِ خنده دلش می خواد زمیونه ببلعه! یکیش صحنه دریافت مدالِ یوساریان مثلا؛



«این دیگه کدومشونه؟»

سرهنگ موداس فهرستش را وارسی کرد«... این یوساریانه. نشان صلیب ممتاز پرواز گرفته»

ژنرال دریدل زیر لبی گفت «ای وای، لعنت به من» و چهره یکپارچه سرخ گونش از کنجکاوی آمیخته به حیرت گشوده شد. «یوساریان چرا لباس تنت نیست؟»

«نمی خوام لباس بپوشم»

«منظورت چیه نمی خوای؟ خبر مرگت چرا نمی خوای لباس بپوشی؟»

«همینجوری نمی خوام، قربان»

ژنرال دریدل سربرگرداند و از سرهنگ کث کارت پرسید «این چرا لباس نمی پوشه؟»

سرهنگ کورن در حالی که از پشت به سرهنگ کث کارت سقلمه می زد گفت «داره با شما حرف می زنه»

سرهنگ کث کارت ... از سرهنگ کورن پرسید «چرا لباس نمی پوشه؟»

سرهنگ کورن از سرهنگ پیلتکارد و سروان رن پرسید «این چرا لباس نمی پوشه؟»

سروان رن جواب داد «هفته پیش تو عملیات آوینیون یه نفر تو هواپیماش کشته شد و خونش ریخت رو لباسش. قسم خورد دیگه یونیفرم نپوشه»

سرهنگ کورن مستقیما به ژنرال دریدل گزارش داد «هفته پیش تو عملیات آوینیون یه نفر تو هواپیماش کشته شد و خونش ریخت رو لباسش. از اون وقت تاحالا یونیفرمش از خشک شویی در نیومده»

«بقیه یونیفرم هاش کجان؟»

«اونا هم تو خشک شویی ان»

ژنرال دریدل پرسید «لباس های زیرش چطور؟»

سرهنگ کورن جواب داد «همه لباس های زیرش هم تو خشک شویی ان.»

ژنرال دریدل اعلام کرد «اینا بیشتر شبیه یه مشت مهملاته»

یوساریان گفت «یه مشت مهملات هم هست قربان»

سرهنگ کث کارت ضمن نگاهی تهدید آمیز به یوساریان  به ژنرال دریدل وعده داد «قربان شما اصلا نگران نباشید. به تون قول می دم که این شخص به شدت تنبیه می شه»

ژنرال دریدل با شگفتی و خاطری آزرده جواب داد «به من چه که تنبیه می شه یا نه. یارو مدال برنده شده. اگه می خواد مدالشو بی لباس بگیره به تو چه ربطی داره؟»


تبصره 22/ جوزف هلر/ احسان نوروزی/ 254

تبصره 22 (2)

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۳ ب.ظ
  • این که انسان ها می میرند ناگزیر است اما این که کدام انسان ها بمیرند نتیجه موقعیت است.


  • من باید خودم رو به فنا بدم چون سرهنگ می خواد ژنرال بشه؟


  • این که سرباز ها ارتباطشان را با خدا حفظ کنند یک مسئله بود، که البته همگی شان از آن حمایت می کردند، این که بیست و چهار ساعته خدا دور و برت باشد مسئله ای دیگر.


  • کلوینگر مرده بود. این عیب اساسی فلسفه اش بود.


  • ژنرال پکم احساس می کنه که وقتی بمب ها نزدیک هم منفجر می شن عکس های هوایی خیلی بهتر در می آن.

  • احساس کرد چاق و چسبناک است!



تبصره 22/ جوزف هلر/ احسان نوروزی/ 1-250