تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



ورزش دسته جمعیِ قو ها پشت پنجره

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ



با اینکه خانوادتا ید بیضایی در تعمیر لوازم منزل داریم ، از لامپ تنگستنی سوخته تا سانتریفیوژ های مدفون در عمق نود متریِ کفِ آشپرخونه، اما اون شب که اون نفیر فیسسس کشدار از تلوزیون بلند شد و تلوزیونمون تبدیل به یه صفحه برفکی سفید شد، کسی حتی برای فرود آوردن چند ضربه کوچیک روی کپل پهن تلوزیون از جاش بلند نشد. یک ساعتی گذشت  باز هم عکس العملی مشاهده نشد. همه سر جامون نشسته بودیم و انگار منتظر بودیم تا دوازده ایزد المپ نشین در کاخ زئوس گرد هم بیان و تایتانهای مسبب خرابی تلوزیونمونو سرنگون کنن و بعدش با توجه به زمینه های تخصصیِ فعالیتشون، قاعدتا «آپولون»- خدای روشنایی، موسیقی، هنر و با ارفاق فیلم و سریال! دست نوازشی به سر تلوزیونمون بکشه تا ما بتونیم مثل هزاران سالِ قبل، هستی رو از صفحه روشن تلوزیون نظاره کنیم. البته بیشتر من. وقتی گفتم «سوخت» پدرم که بیخیال تلوزیون شده بود حتی سرش رو از روی روزنامه بلند نکرد تا بهم نگاه کنه .برای اینکه به خودم دلداری بدم زیر لب گفتم «این سریالای مزخرف حتی ارزش ندارن آدم بهشون تافت بزنه بذاره لای کتابش خشک شه، چه برسه به دیدن». پدرم سرشو بلند کرد و طوری نگام کرد که انگار یه معدن ذغال سنگو با کارگرهاش زیر خاک دفن کردم و دوباره سرش رو پایین برد و توی صفحه حوادث زیر دستش چاپ شد! اون شب زمان اونقدر طولانی گذشت که چند بار خواستم بلند شم و تلوزیون رو بغل کنم و زار بزنم... شب بعد، همه دور هم جمع شده بودیم و به صورت های نقش بستمون روی صفحه سیاه تلوزیون نگاه می کردیم و با هم حرف می زدیم. انگار اون تو نشسته بودیم و صدامون از بلندگو پخش می شد. آخرین باری که انسانهای امروزی موقع حرف زدن سعی کردن از توی شیشه تلوزیون به چشم های هم نگاه کنن، انسانهای نئاندرتالِ توی حیاط خلوتمون زنده بودن و با پَر، صدفهای مدیترانه ای شونو رنگ می کردن... اون شب پدرم بهم پیشنهاد داد به قفسه بالای کمد دیواری سری بزنم و از لایِ کتابایِ عتیقه خطی و چاپ سنگی ش، چیزایی برای خودم پیدا کنم تا بیکار نباشم و همون شب بود که کشف کردم به عقیده پدرم تلوزیون یک زائده اضافه توی خونا هاس، یه غده سرطانی که موقع شام خوردن مانع حرف زدن آدما می شه و تنها راه جلوگیری از شیوعش یا قطع ریشه ش با تبره یا منفجر کردن نیروگاه های برق و ذره ای هم براش مهم نبود که من ترحیج می دادم با یه صفحه روشن و بدون برفک سرطانی بمیرم تا یه صفحه تیره و خاموش سالم.

ما یه تلوزیون داریم و یه تلوزیون خراب، و ما تصمیم گرفتیم از این به بعد دومیو داشته باشیم چون هنوز دیدن همدیگه توی اون صفحه سیاه کوچیک برامون عادی نشده بود و تا الان که یک سال و اندی از اون شب می گذره، پدرم با عزمی راسخ باور داره شب ها بجای اینکه وقتمون رو مثلِ وزنِ یه دمبل پنجاه کیلیویی به زمینِ جلوی تلوزیون منتقل کنیم، می تونیم به نمایش با مزه «ورزش دسته جمعیِ قو ها پشت پنجره» ادامه بدیم.





+ خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر.. (دریافت)


  • ۹۵/۰۴/۱۳

نظرات  (۲)

به به ناصریا! ازین وریا :))
پاسخ:
ناصریااا از این وریااا. طبع شعرت ستودنیه :))
  • روح الله فاضل
  • چقدر خوب می‌نویسی حاجی!
    پاسخ:
    ای بابا شرمنده می فرمایی : )

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی