آقای نصیری
آقای نصیری آدم ریز نقش، ورزشکار و سبیلو ای بود با چهره آفتاب سوخته که هنگام راه رفتن
سینه شو مثل کفتر جلو می داد و زنگ های تفریح می رفت گوشه حیاط سیگار
می کشید. ملغمه ای از لهجه های مناطق مختلف رو سرِ هم کرده بود و چند لحظه
قبل از اینکه انگشتانش رو لای موهای سیاه و پرپشتش ببره، با اونها حرف می
زد! روی نظم و انظباط خیلی حساس بود و یک جور دسیپلین نظامی دقیقی داشت و
از همون موقع ما بچه ها رو با احترام گذاشتن به افسرهای مافوقمون آشنا کرد!
ضرب دستش برق رو از کله آدم می پروند و جای انگشترش هر هفته روی صورت
دو سه نفری می درخشید. فکر کنم تنها همین یه معلم زبان در منطقه ما وجود
داشت که سال های سال کلاس های زبان سه مقطع راهنمایی رو کنترات داده بودن
به ایشون. با این حال مرد شریفی بود و از روزی که در جنگل
روستامون بطور اتفاقی اونو در حال ور رفتن با کندو های رنگیِ زنبور عسلش
دیدم، تونستم خودم رو متقاعد کنم که دوستش داشته باشم.
دوم
راهنمایی بودم و اون روز امتحان کلاسی زبان داشتیم. بعد از پایان امتحان
آقای نصیری پشت میزش نشست و مشغول تصحیح برگه ها شد. یادم نیست چه اتفاقی
افتاد که صدای عر مانند کشداری از گلوم خارج شد. بنظر می رسید فرکانسِ صدام
اندکی از آستانه تحمل گوش آقای نصیری بالاتر بود و هنور صدا کاملا از دهنم
خارج نشده، آقای نصیری سرش رو از روی برگه ها بلند کرد و از پشت عینک
مستطیلی دسته طلاییش براندازمون کرد. هیبت رعب آورش در کسری از ثانیه کلاس
رو در سکوت مرگ باری فرو برد. ابروهاشو درهم کرد و پرسید: «کی صدای الاغ در
آورد» همه لال شدیم و کسی حرفی نزد. دوباره پرسید اما لب از لبی نجنبید.
با حرکت تیزی روشو سمت یکی از بچه ها کرد. با نگاه نافذش حسین رو هیپنوتیزم
کرد و گفت « بگو کی بود؟» و اون آدم فروش هم با اشاره منو نشون داد و گفت:
«اجازه اجازه این».
آقای نصیری ازم خواهش کرد که پای تخته برم. وقتی به اونجا رسیدم ، با گامی بلند از پشت صندلیش به طرفم جهید. با نگاهش استقبال گرمی ازم کرد و پیش از اینکه بتونم بخاطر این استقبال گرم ازش تشکر کنم، صدای مهیبی برخاست و صورتم به اندازه یک تیکه آهن گداخته شده داغ شد. بعد از اینکه منو به سزای عملم رسوند پرواز کنان بالای سر حسین رفت و چنان کشیده ی آبداری درِ گوشش نواخت که از شدت خوشحالی درد خودم رو فراموش کردم. حسین مبهوتانه با تته پته گفت: «اجاره چرا ما رو زدین؟» و بغضش ترکید و در دریای اشک غوطه ور شد. آقای نصیری رو کرد بهش و گفت: «زدمت بخاطر اینکه رفیقت رو لو دادی»
بیشتر از یک ساله که آقای
نصیری و پسرش تو یه تصادف رانندگی فوت شدن. اما من هیچ وقت نمی تونم آقای نصیری رو فراموش کنم... موتور قرمز رنگی عرض حیاط رو طی می کنه تا به پارکینگ
برسه. دود بنزین نیم سوخته توی حیاط بلند می شه. خورشید مایل می تابه و برق زرد رنگی از گلگیر جلو به چشمم منعکس می شه. چشم هامو تا نیمه می بندم تا آقای نصیری کلاه ایمنی شو از سرش برداره.
- ۹۴/۰۹/۲۱