تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



بخاطر یقین کوچکت، که انسان دنیایی است...

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۲۴ ب.ظ

یک)

روی رادیاتور زیر پنجره نشستم و با سرفه های پدر و مادر داری گلویم را صاف کردم. دختر چهار، پنج، نهایتا شش ساله همسایه پایینی توی حیاط بازی می کرد. یکهو صدای عروسک هایش قطع شد. با صدای بلند و عصبانی گفت: «آقا پسر! من با تو جدی حرف می زنم! الکی واسم صدا درنیار فکر نکن حواسم نیست! فهمیدی؟ از اونجام نگام نکن برو به زندگیت برس. فهمیدی یا نه!؟»


دو)

اینکه از بین کارهای بیشماری که در یک لحظه می شود انجام داد، ما فقط یکی را می توانیم انجام بدهیم یک جوری نیست!؟ اینکه آن هم همیشه دم دستی ترینشان هست یک جوری تر نیست!؟ اگر آن یکی هم شبیه انتخاب یک دستکش چرم مشکی از یک کمد پر از دستکش های چرم مشکی هم اندازه باشد؛ اینقدر تصادفی، یک جوری ترتر نباید بشود؟ خب مهم نیست... عوضش هیجان دارد!


سه)

هفته گذشته یکی از کلاس ها خارج از دانشکده برگزار شد. استاد با بادیگارش آمد. به همان «سنگفرشی که مرا به تو می رساند» سوگند!


چهار)

فردین خلعتبری آلبومی دارد به نام «بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند» که عنوان یکی از شعرهای شاملو است. شاملو اینطوری گفته: «... به خاطر یک سرود، بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها. به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ. به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطر شاهراه‌های دوردست...» در این آلبوم قطعه ای هست با نام «پروانه ای در باد». بشنوید، لذت ببرید (دریافت)



  • ۹۶/۰۲/۱۷

نظرات  (۱)

  • آرزوهای نجیب (:
  • یک
    عالی بود
    ((:


    پاسخ:
    البته همشون عالی بودن. نمیدونم چرا با این واقعیت مقابله میکنی :D

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی