روز زمستانی افسر جنگ ارتش نازی
قرار بود دیشب نخوابم و کار هامو تموم کنم. در یک اقدام بی سابقه ساعت ده خوابم برد و ده صبح
بیدار شدم! سرم درد می گیره، گلوم می سوزه دهنم خشکه. بخاریو خاموش کردم تا نخوابم و یادم رفت روشنش کنم. هوا
ابریه و سایه ام هنوز بیرون نیومده. Farewell- Apocalyptica رو گذاشتم.
ویولن سل با گیتار الکتریک. اولین بار ممد این اهنگو واسم گذاشت. تو پارک
ملل. بالای پله ها. موقع سیگار کشیدن. ممد کیه؟ نمی دونم. همون یه بار تو
پارک دیدمش. بیشتر آدما ازش بدشون میاد. دنگ غذاشو تو خوابگاه نمی داد پولاشو جمع کرد آمپلی فایر خرید. شما از همچین آدمی خوشتون میاد؟ بیشتر کسل شدم. همینطور داره بیشتر می شه. هر وقت صبح ها دیر
بیدار شم اینجوری میشه. بخاطر همین سعی می کنم صبحا زودتر پا شم. پدربزرگ
بیرون روی صندلیش نشسته و به خیابون زل زده. داره ابر می گیره چون آفتاب
نیست. از پشت پنجره نگاهش می کنم. چه ویتامینی در ابرها وجود داره؟ از پشت
پنجره نگاهم نمی کنه چون روش سمت خیابونه. دلم می خواد یه نفر ازم سوال
بپرسه و بهش دروغ بگم. دروغمم اینه که بله بله... اون موقع افسر جنگ
ارتش نازی بودم. میل شدیدی پیدا کردم که اون موقع افسر جنگ ارتش نازی بوده باشم! از ترکیبش خوشم اومد. نیروی
زیادی در خودم احساس می کنم . نمی خوام چیزی تغیر کنه. نمی خوام چیزی بهتر از این شه. بدتر هم نمی خوام بشه. همه چی همینطور که هست خوبه. همه چی سر جاشه و اگرم نباشه نسبت
به قبل جابجایی چندانی نداشته. پدربزرگ، خونه، همسایه ها، آدما، عالم بشریت، کهکشان راه شیری، جهان هستی و من؛ افسر جنگ ارتش نازی که داره پرتقال ها رو
با دست آب می گیره.
- ۹۵/۱۱/۰۷