سنگ کوچک زیبایی برای لغزیدن
همچین یک جور زیبایی آرام بود. یک طورهایی هم بقول
موخاکستریه "چسبناک". همینطور کش می آمد و همه جا را پر می کرد و بعد برمی
گشت به جایش و آرام می لرزید؛ عین ژله. با وجودش چیزهایی درم زنده شد که
هیچ کلام و تصویری در ذهنم ایجاد نکرده بود. دنیایی که معلوم نیست کجاست و حالا خود را در آن احساس می کردم. سبک و شفاف...
مو خاکستریه گفت: اینجا رو ببین. پاهایش را در گِل شُلِ لبه ی آبگیر فرو برد و چند لحظه صبر کرد تا آب، رد پاهایش را بشورد. نگاهم کرد و خندید. کمی مکث کرد. دست هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و گفت: این رنگا چطور روی آب می مونن؟
پاهامو توی آب شستم و گفتم
هرکدوم از این رنگا دو تا بال بزرگ دارن که اونا رو روی آب نگه می داره.
پرسید پس چرا معلوم نیست؟ گفتم بالهاشون خیلی بزرگه و بخاطر اینکه موقع حرکت به بقیه نخوره توی آسمونه و اینا با نخای
خیلی نازک بهم وصلن. گفت خسته نمی شن اینقدر بال می زنن؟ گفتم خورشید
که می ره اینا هم می رن خونشون استراحت می کنن و فردا صبح دوباره بر می
گردن...
خورشید رفته بود. خنکای بعد از غروب حالم را جا آورد. مو خاکستریه قبل از من دمپایی هایش را پایش کرد و رفت...
موسیقیه من را انداخت توی دنیایی که سال هاست ازش بیرون آمدم. و در عوض کاری کرد که باورم بشود هر رنگی برای خودش دوتا بال بزرگ دارد که آنها را بالا سرِ آبگیر آویزان نگه می دارد...
- ۹۴/۰۳/۲۹