تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درسته پول نداریم ولی رفیق که داریم» ثبت شده است


چند روزی می شد که عصرها به قصد خرید لباس (عید) برای یکی از رفقا از خونه بیرون می رفتیم. هربار که نزدیک میدون ساعت می شدیم، مسیرمون رو به سمت خودپرداز نزدیک میدون کج می کردیم و از حسابمون موجودی می گرفتیم. اما همون جا به موجودی نگاه نمی کردیم. رسید رو توی دستمون نگه می داشتیم و وقتی به سه راهی می رسیدیم که یک راهش بسمت فروشگاه های لباس می رفت و طرف دیگه به سمت پارک، اول اون به رسید توی دستش نگاه می کرد می گفت: «خبری نیست، تو چی؟»

من هم رسیدمو نشونش می دادم و می گفتم: «هیچ چی»

و بعد می رفتیم پارک. دو سه روزِ آخر دیگه کاملا مطمئن شده بودیم آدما آخر سال به پولهاشون بیشتر از گذشته وابستگی پیدا می کنن و ترجیح می دن اونها رو نزدیک خودشون نگه دارن، هرچند رقمی نباشه و خیلی هم چس مثقال باشه. از بین انتخابات متنوعی که در دسترسمون بود تصمیم گرفتیم رفیقم  تا اولین پرداخت طلب من یا خودش صبر کنه و با همین لباسایی که داره به زندگی کردن ادامه بده. این روز ها، روزهایی بود که حضور ما بصورت غلیظی توی پارک ها و خیابون ها احساس می شد، سیگارهای ارزون لای انگشت هامون می چرخید، بزرگترین ولخرجیمون پیتزا 5 تومنیِ روبروی پارک، تنها عمل مثبتمون بعد از انتظار، فلسفیدن در محتوای شعر «دولت فقر خدایا به من ارزانی دار»ِ بود و همزمان همراه با اینها به تکامل انسان بدوی لعنت می فرستادیم که چرا در این حوزه ناقص اتفاق افتاد!

چند روزِ گذشته، با این دوستم دیداری داشتم. بعد از اینکه یک ساعت حرف زدیم، در نهایت با ذوقی وصف نشدنی از ایده جدیدش رونمایی کرد.

- می خوام برم مسافرت

+ به سلامتی

- با دوچرخه

+ گل شعر؟

+ جدی

+ کجا؟

- کل ایران

+ خطر داره

- میرم

+خدایی؟

- آره

+ آماده ای

- معلوم نیس؟

+ باید ورزش کنی

- تو هم بیا

+ در حد حرفه ای

- داداشمم پایه س

+ حال و روزم همونه، تغییر نکرد

- پولش با من. واسه من خیلی تغییر کرد

+ فقط دوچرخه؟

- همه ش. بعدا پسم بده

+ با موتور بریم

- مثل چگوارا

+ خاطرات سفر با موتور سیکلت

- بریم کوبا

+ کنگو

- مارکسیستم بشیم؟

+ نه، بدون ایدئولوژی انقلاب کنیم

- آره خلاقانه تره

...

و همینطور ادامه دادیم تا ریه هامون به خس خس افتاد، فکمون درد گرفت و بستنی توی ظرف شل شد واز این همه یاوه سرایی احساس خجالت بهمون دست داد. بعد از اون یادی از روزهای آخر اسفند کردیم و وقتی به گذشتنش فکر کردیم، در خوشی زاید الوصفی فرو رفتیم و طوری روی صندلیِ فایبرگلاس قرمز کنار خیابون لم دادیم که خدا رو هم بنده نبودییم. البته، من کمتر!