تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پدربزرگ

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ

روی بسته قرص سفید کوچیکه با خودکار نوشته بود «روزی یک عدد». همیشه اونو صبح ها می خورد. دیشب دیدم قرصشو در آورد داره می‌خوره. بهش گفتم مگه اینو نباید صبح بخوری؟ گفت: بسته‌شو می‌خواستم بندازم یکی توش بود خوردم که حروم نشه!

خشم اژدها!

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ق.ظ

داشتیم بر می گشتیم. سر و صدایمان به قدری زیاد بود که نگهبان قطار مجبور شد در کوپه را باز کند و از ما بخواهد هیجاناتمان را کنترل کنیم و آرام باشیم. آدم خوش اخلاقی بود. معذرت خواستیم و ساکت شدیم. همین موقع پسری از کوپه کناری بیرون پرید و آمد تو. نگهبان را که دید جراتش گل کرد. صدایش را توی سرش انداخت. با وجود اینکه قضیه با یک تذکر تمام می شد، به بد و بیراه بستمان. هیچ کدام از ما عکس العملی نشان نداد. حالا نگهبان  داشت پسر را آرام می کرد. ولی پسر ساکت بشو نبود. چند دقیقه بعد وقتی سر و صدایش خوابید نیما صدایش را بالا برد و فحش ها را یکی یکی پسش داد. فاز اول که تمام شد، عصبانیتش اوج گرفت. دستش را روی تخت پشت سرش کوبید و چند بار داد زد: «من این قطارو آتیش می زنم، من این قطارو آتیش می زنم»


آخر فیلم «بوی خوش زن»، آل پاچینو سرزده در جلسه محاکمه چارلی و جورج توسط هیئت امنای مدرسه شان حضور پیدا می کند. یک جایی به دفاع از چارلی برمی خیزد، با قدرت عصایش را روی میز می کوبد و داد می زند «اگه پنج سال پیش اینجا می اومدم حتما این مکانو به آتیش می کشیدم»... فیلم که به اینجا می رسد خنده ام می گیرد. یاد نیما می افتم. هنوز نمی دانم چطور توانست آنقدر خوب فیلم بازی کند که خنده اش نگیرد، وقتی که ما روی صندلی هایمان افتاده بودیم و شکممان را گرفته بودیم. شاید واقعا عصبانی بود!



مو خاکستریه

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ب.ظ


پرسید: ستاره‌ها کجان؟ گفتم پشت ابرا. گفت چرا؟ جواب دادم چون هوا ابریه دیگه! گفت نه چرا ابرا پشت ستاره‌ها نمی رن؟ گفتم چون ابرا به ما نزدیک‌ترن و ستاره‌ها دورترن. صندلی را کنارتر بردم گفتم بیا تو سرما می‌خوری. گفت: ستاره‌ها قشنگ‌ترن. هوم خفه‌ای از ته گلویم گفتم و سرم را تکان دادم. سرش را تو آورد گفت: چرا چیزای قشنگ از ما دورن؟ بی حوصله گفتم شاید چون اجازه می‌دیم چیزای زشت بهمون نزدیک بشن!

چند لحظه ساکت شد. اگر می پرسید چطور می شه اجازه نداد ابرها نزدیکمان شوند چه می گفتم؟! نگاهم کرد. معلوم بود دنبال جواب نیست. گفت: آخرشون چی می شه؟ گفتم اونایی که از همه بزرگترن، از همه سیاه تر می شن. گفت چطوری؟ گفتم سیاه چاله می‌شن، دیگه نمی شه دیدشون. پرسید سیاه چاله چیه؟ گفتم بعضی از ستاره‌ها اینقدر دور خودشون می‌چرخن که آخرش چزی ازشون نمی‌مونه. توی خودشون می‌رن. بعدش اینقدر نیرو پیدا می کنن که همه چیو بسمت خودشون می‌کشن. حتی نورو. واسه همین سیاهن. معلوم بود باید بیشتر توضییح می‌دادم. گفتم: مثل ماشین لباسشویی که وقتی روشنش می کنی می چرخه و لباسا رو به سمت دیواره کاسه ش پرت می کنه، حالا فکر کن این بار لباسا بجای اینکه به سمت بیرون پرت بشن، بسمت داخل پرت شن!... مدتی نگاهم کرد. گفتم: بهتر از این نمی تونم توضیح بدم... فکر نمی کنم هیچ کدام از کلماتم را شنیده باشد. ستاره ها از ما دور بودند و حرف هایم ما را به آنها نزدیک نکرد... سرش را بیرون برد. گفت: می دونم چی کار کنم!



روغندون

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ

در را که باز کردم امان نداد تا سلام کنم. یک پیچ گوشتی گذاشت کف دستم گفت: «اگه زحمت نیست یه نگاه به در باز کن بنداز». برگشتم پایین. قفل آیفون را باز کردم و زبانه و فنرهایش را دستکاری کردم. زنجیرش را اینور و آنور کشیدم. بعد هر قطعه کوچکی که توی محفظه آلومنیومی‌اش پیدا کردم را با ضربات محکمِ تهِ پیچ گوشتی آب بندی کردم. معمولا تمام وسایل برقی و مکانیکی با این شیوه به راحتی تعمیر می شوند ولی این یکی بدتر شده بود که بهتر نشد. دوباره از پله‌ها بالا رفتم. مهندس میم با چند تا از همکارانش گرم صحبت بود. گفتم: «کسی روغندون نداره»! همه به هم نگاه کردند. بعدش به اتفاق هم به من نگاه کردند. آقا جلال با جدیت همیشگی‌اش از روی صندلی بلند شد، کیف چرمی کوچکش را از روی میز برداشت. دست کرد توش و یک قوطی وازلین در آورد داد بهم.


کارآموزِ کاردان

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ


میگفت توی شرکتشان یک کارآموز هم هست. اما این چند وقته کاری پیدا نشد که بخواهد یاد بگیرد. در عوض او به ما یاد داد که چطور مارمولک‌هایی که از سوراخ لوله گاز داخل می‌شوند را بگیریم و چقدر به دمپایی توی دستمان فشار وارد کنیم تا سوسکهای فاضلاب صحیح و سالم بمیرند و اَنشان روی دیوار پخش نشود.


یک مرد(3)؛ برای پاناگولیس

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ


جایی از کتاب «یک مرد»، پاناگولیس به فالاچی میگه: «بدترین مجازات کسی که دنبال دنیای بهتره همین هیچیه!... آدم از گشتن دنبال چیزی که وجود نداره خسته می شه و خودش دنبال یه هیچی می گرده که توش آروم بگیره!»


وقتی فکر می کنم این حرف کسیه که تمام عمرش رو صرف مبارزه کرده، با کمونیست ها سازش نکرد، علیه فاشیست ها جنگید، تا یک قدمی سرنگونی دیکتاتور رفت، برای لحظه اعدامش دقیقه ها رو شمرد، زندان رو تحمل کرد، فرار کرد، بمب منفجر کرد، اعتصاب کرد، دعوا افتاد، شکنجه شد، شعر سرود، به پارلمان رفت، از همه «ایسم» ها گذشت، تنها شد، مبارزه کرد، کتک خورد، افشا کرد، نوشت و باز مبارزه کرد و در سی و شش سالگیبرای همیشه به سکوت محکوم شد... فکر می کنم باید منظور دیگه ای پشت این حرف ها باشه و نباید اینقدر سرسری خوندش.

فکر می کنم از این کتاب باید بیشتر می نوشتم، لااقل از پاناگولیسی که این کتاب برام ساخت. پررنگ‌ترین شخصیتی که توی ذهنم حک شده و قابل احترام ترینشون. ولی حوصله ندارم دوباره بازش کنم. حوصله هیچ چیو ندارم. جمله های خط اولو توی دفترچه‌ام یادداشت کرده بودم، شاید چون بیش از اندازه جدیش گرفتم و نتونستم قبولش کنم، شایدم تنها به بهانه گفتن یه مرثیه چند سطری برای پاناگولیس!


سوالات سفر در زمانی

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ


اگه ما سفری داشته باشیم به ده سال آینده، از کجا می تونیم بفهمیم که الان ده سال بعده؟ ینی وقتی ناظری از بیرون وجود نداره چطور می شه تشخیص داد؟ اگه فضا زمان رو با هم در نظر بگیریم، چطور می شه که فضا پیش بره ولی زمان نره؟ یا نه، چطور ممکنه این اتفاق بیفته که ما در زمان کمی، زمان زیادیو طی کنیم؟! و اگه این دو تا عین یه واحد با هم جلو برن، ما در زمان سفر کردیم، ولی سفر نکردیم که!  بعد اون زمانی که الان داریم، مثلا یک ثانیه طول می کشه بریم 10 سال آینده واقعیه یا اونی که با سرعت ازش می گذریم و می رسیم و اندازه ده ساله؟. از نظر تئوری شاید بشه یه چیزاییشو فهمید ولی در عمل من نمی تونم همچین چیزیو درک کنم. اگه فرضا بریم به ده سال بعد، این ده سال برای ما زمان سپری شده به حساب میاد و خاطره ای ازش داریم -مثلا وبلاگم آپ می شه و من ده سال قبلم هستم- یا یه جور دیگه ایه که من حالیم نمی شه [این همون تکرار سوال خط سوم بود]؟

تازه اینا به کنار. آقا فرضا من رفتم ده سال آینده بعد اونجا شما رو می بینم. شما اونجا چیکار می کنین؟ چطوری اومدین اونجا؟ همراه من اومدین؟ اطلاعات منین یعنی؟ جایی گیر نمی کنین تو مسیر؟ همینطوری میاین؟ یا بودین خودتون؟ اذیت نکنین دیگه چطوری اومدین اونجا؟ بعد اینا هیچ چی، سفر به گشته رو کجام جا بدم؟ شمام که همه جا واسه خودتون هستین دیگه!

هیففففف. خوابم نمی بره. دارم خیال بافی می کنم. می خوام از این کرم چاله هه رد شم!

دروغ های اَن دار

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ


بیکاریِ این چند هفته، اعصابم رو تا آخر مکیده. دیشب با جیب های خالی رفتم کفش بگیرم! در واقع رفتم کفش دیدم و در واقع‌ترش چند تا کفش بیشتر ندیدم و با فروشنده تنها مغازه ای که پامو درش گذاشتم دعوام شد! البته به من ربطی نداشت، خودش خواست فرز بازی در آره زارت چند تا کتونی آورد روی میز گذاشت و در بارشون شعر گفت و هر بار که با مِن‌ومِنِ من رو به رو می شد، پیش از اینکه بتونم بگم «یادم رفت کارتمو بیارم»، قیمتو پایینتر می آورد و در آخر اصرار داشت کتونی 160 تومنیه اصلِ تایوانش که خودش واسم انتخاب کرد و خیلی هم بهم میومد رو! 95 تومن بردارم!  اما ماجرا از اونجا شروع شد که شاگرد مغازه بی هوا وارد شد و با دیدن کتونی روبه‌روم شعر های بیشتری دربارش سرود و در آخر گفت: «خدا شاهده 120 خریدمونه!»

پیر مرد مدل!

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ب.ظ



piremard


یادم نیست کجا این عکسو گرفتم. واسه پارساله.

به پیر مرد گفتم می شه ازتون عکس بگیرم؟ سرشو بالا آورد و گفت: بلههه چرا نمی شه... وقتی عکس گرفتم دوستم سریع وسط کادر در اومد گفت: زود باش تا سرشو بالا نیاورد چند تا از منم بگیر!


وضعیت سفید!

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ

وضعیت جوری شده که بیشتر دوستانم ازم دلخور هستند که چرا شب‌ها وسط حرف زدن یک هو می خوابم!؟