پدربزرگ
روی بسته قرص سفید کوچیکه با خودکار نوشته بود «روزی یک عدد». همیشه اونو صبح ها می خورد. دیشب دیدم قرصشو در آورد داره میخوره. بهش گفتم مگه اینو نباید صبح بخوری؟ گفت: بستهشو میخواستم بندازم یکی توش بود خوردم که حروم نشه!
آخر فیلم «بوی خوش زن»،
آل پاچینو سرزده در جلسه محاکمه چارلی و جورج توسط هیئت امنای مدرسه شان
حضور پیدا می کند. یک جایی به دفاع از چارلی برمی خیزد، با قدرت عصایش را
روی میز می کوبد و داد می زند «اگه پنج سال پیش اینجا می اومدم حتما این
مکانو به آتیش می کشیدم»... فیلم که به اینجا می رسد خنده ام می گیرد. یاد
نیما می افتم. هنوز نمی دانم چطور توانست آنقدر خوب فیلم بازی کند که خنده اش
نگیرد، وقتی که ما روی صندلی هایمان افتاده بودیم و شکممان را گرفته بودیم. شاید واقعا عصبانی بود!
چند لحظه ساکت شد. اگر می پرسید چطور می شه اجازه نداد ابرها نزدیکمان شوند چه می گفتم؟! نگاهم کرد. معلوم بود دنبال جواب نیست. گفت: آخرشون چی می شه؟ گفتم اونایی که از همه بزرگترن، از همه سیاه تر می شن. گفت چطوری؟ گفتم سیاه چاله میشن، دیگه نمی شه دیدشون. پرسید سیاه چاله چیه؟ گفتم بعضی از ستارهها اینقدر دور خودشون میچرخن که آخرش چزی ازشون نمیمونه. توی خودشون میرن. بعدش اینقدر نیرو پیدا می کنن که همه چیو بسمت خودشون میکشن. حتی نورو. واسه همین سیاهن. معلوم بود باید بیشتر توضییح میدادم. گفتم: مثل ماشین لباسشویی که وقتی روشنش می کنی می چرخه و لباسا رو به سمت دیواره کاسه ش پرت می کنه، حالا فکر کن این بار لباسا بجای اینکه به سمت بیرون پرت بشن، بسمت داخل پرت شن!... مدتی نگاهم کرد. گفتم: بهتر از این نمی تونم توضیح بدم... فکر نمی کنم هیچ کدام از کلماتم را شنیده باشد. ستاره ها از ما دور بودند و حرف هایم ما را به آنها نزدیک نکرد... سرش را بیرون برد. گفت: می دونم چی کار کنم!
میگفت توی شرکتشان یک کارآموز هم هست. اما این چند
وقته کاری پیدا نشد که بخواهد یاد بگیرد. در عوض او به ما یاد داد که چطور
مارمولکهایی که از سوراخ لوله گاز داخل میشوند را بگیریم و چقدر به
دمپایی توی دستمان فشار وارد کنیم تا سوسکهای فاضلاب صحیح و سالم بمیرند و
اَنشان روی دیوار پخش نشود.
جایی از کتاب «یک مرد»، پاناگولیس به فالاچی میگه: «بدترین مجازات کسی که دنبال دنیای بهتره همین هیچیه!... آدم از گشتن دنبال چیزی که وجود نداره خسته می شه و خودش دنبال یه هیچی می گرده که توش آروم بگیره!»
وقتی فکر می کنم
این حرف کسیه که تمام عمرش رو صرف مبارزه کرده، با کمونیست ها سازش نکرد،
علیه فاشیست ها جنگید، تا یک قدمی سرنگونی دیکتاتور رفت، برای لحظه اعدامش
دقیقه ها رو شمرد، زندان رو تحمل کرد، فرار کرد، بمب منفجر کرد، اعتصاب
کرد، دعوا افتاد، شکنجه شد، شعر سرود، به پارلمان رفت، از همه «ایسم» ها گذشت، تنها شد، مبارزه کرد، کتک خورد، افشا کرد، نوشت و باز مبارزه کرد و در سی
و شش سالگیبرای همیشه به سکوت محکوم شد... فکر می کنم باید منظور دیگه ای پشت این حرف ها
باشه و نباید اینقدر سرسری خوندش.
فکر می کنم از این کتاب باید
بیشتر می نوشتم، لااقل از پاناگولیسی که این کتاب برام ساخت. پررنگترین شخصیتی که توی ذهنم حک شده و قابل احترام ترینشون. ولی حوصله
ندارم دوباره بازش کنم. حوصله هیچ چیو ندارم. جمله های خط اولو توی دفترچهام
یادداشت کرده بودم، شاید چون بیش از اندازه جدیش گرفتم و نتونستم قبولش کنم، شایدم تنها به بهانه گفتن یه مرثیه چند سطری برای پاناگولیس!
اگه ما سفری داشته باشیم به ده سال آینده، از کجا می تونیم
بفهمیم که الان ده سال بعده؟ ینی وقتی ناظری از بیرون وجود نداره چطور می
شه تشخیص داد؟ اگه فضا زمان رو با هم در نظر بگیریم، چطور می شه که فضا
پیش بره ولی زمان نره؟ یا نه، چطور ممکنه این اتفاق بیفته که ما در زمان
کمی، زمان زیادیو طی کنیم؟! و اگه این دو تا عین یه واحد با هم جلو برن، ما در زمان سفر کردیم، ولی سفر نکردیم که! بعد اون زمانی که الان داریم، مثلا یک ثانیه طول می
کشه بریم 10 سال آینده واقعیه یا اونی که با سرعت ازش می گذریم و می رسیم و اندازه ده ساله؟.
از نظر تئوری شاید بشه یه چیزاییشو فهمید ولی در عمل من نمی تونم همچین
چیزیو درک کنم. اگه فرضا بریم به ده سال بعد، این ده سال برای ما زمان سپری
شده به حساب میاد و خاطره ای ازش داریم -مثلا وبلاگم آپ می شه و من ده سال قبلم هستم- یا یه جور دیگه ایه که من حالیم
نمی شه [این همون تکرار سوال خط سوم بود]؟
تازه اینا به کنار. آقا فرضا من رفتم ده سال آینده بعد اونجا شما رو می بینم.
شما اونجا چیکار می کنین؟ چطوری اومدین اونجا؟ همراه من اومدین؟ اطلاعات منین یعنی؟ جایی گیر نمی کنین تو مسیر؟ همینطوری میاین؟ یا بودین خودتون؟ اذیت نکنین دیگه چطوری اومدین اونجا؟ بعد اینا هیچ چی، سفر به گشته رو کجام جا بدم؟ شمام که همه جا واسه خودتون هستین دیگه!