مو خاکستریه
چند لحظه ساکت شد. اگر می پرسید چطور می شه اجازه نداد ابرها نزدیکمان شوند چه می گفتم؟! نگاهم کرد. معلوم بود دنبال جواب نیست. گفت: آخرشون چی می شه؟ گفتم اونایی که از همه بزرگترن، از همه سیاه تر می شن. گفت چطوری؟ گفتم سیاه چاله میشن، دیگه نمی شه دیدشون. پرسید سیاه چاله چیه؟ گفتم بعضی از ستارهها اینقدر دور خودشون میچرخن که آخرش چزی ازشون نمیمونه. توی خودشون میرن. بعدش اینقدر نیرو پیدا می کنن که همه چیو بسمت خودشون میکشن. حتی نورو. واسه همین سیاهن. معلوم بود باید بیشتر توضییح میدادم. گفتم: مثل ماشین لباسشویی که وقتی روشنش می کنی می چرخه و لباسا رو به سمت دیواره کاسه ش پرت می کنه، حالا فکر کن این بار لباسا بجای اینکه به سمت بیرون پرت بشن، بسمت داخل پرت شن!... مدتی نگاهم کرد. گفتم: بهتر از این نمی تونم توضیح بدم... فکر نمی کنم هیچ کدام از کلماتم را شنیده باشد. ستاره ها از ما دور بودند و حرف هایم ما را به آنها نزدیک نکرد... سرش را بیرون برد. گفت: می دونم چی کار کنم!
- ۹۴/۱۰/۲۹