تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب بخیر دوستان

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ


چشم هایم را بستم، لبخند زدم و احساس کردم که یک میز تحریر فضایی هستم. حالا هم به همه تان شب بخیر می گویم. چون من یک میز تحریر فضایی با ادبم.


تانگو پایِ درخت ها یا وقتی که با بیل بودم

دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ


همین که پرسیدند «حالت چطوره» در جوابشان گفتم: «افتضاح. دچار بیماری روانی حادی شده ام و به روانپزشک مراجعه کردم. دکتر به قاعده دو تا پلاستیک دارو برایم نوشت. چهار روز روزی بیست تا قرص بالا انداختم. صبح روز پنجم، قرص هشتاد و یکمی را تا کنار دهانم بردم و بعد احساس ناخوشایندی تمام ذهنم و عضلاتم را پر کرد. نمی خواستم صبحم را با آن قرص های کشنده آغاز کنم. صبح که سهله، بگو دقیقه ام رو. نگاهی به چهره گرد و قلمبه قرص توی دستم انداختم و بعد آن را پرت کردم توی دیوار و پلاستیک قرص ها را توی سطل آشغال انداختم. و یک سطل آب جوش هم رویشان خالی کردم تا از امحایشان مطمئن بشوم. دوست دارم که یبماری ام تا نهایش پیشرفت بکند و شما دوستان عزیز را از ثمره آن بهره مند سازم. قرص های رنگارنگ اعصابم را به درد می آوردند و من دلم نمی خواست اعصابم را با خوردن قرص ها خراب کنم. دوست دارم اعصابم با چیزهای بهتری خراب بشود. حالا در خدمت شما هستم اما باید بدانید و با شرح رفته باید فهمیده باشید حالم چطور است. پس سر به سرم نگذارید، باهام شوخی نکنید، سوال نپرسید، هر بار بیشتر از سه کلمه حرف نزنید، از روابط شکست خورده تان صحبت نکنید، از موفیقت هایتان چیزی نگویید، گول ظاهرم را نخورید و به همه این ها پای بند باشید. چون من خیلی روان پریش هستم»  همه این ها را به تک تکشان گفتم. تازه یکم بیشتر هم گفتم. احساس کردم نباید نباید حرف دیگری را به اینها اضافه می کردم ولی ان موقع نتوانستم چیز دیگری نگویم. بعد خنده های روان پریش گونه ای سر دادم تا اعتمادشان را به دست بیاورم.



صبح زودتر از روزهای قبل بیدار شدم. هوا خوب بود. آفتابِ ناب. خواستم یک کاری بکنم. می دانید، وقتی هوا آفتاب باشد و آدم با کتاب خواندن، با فیلم دیدن، با آهنگ گوش دادن، با بالا و پایین کردن خیابان ها، با نشستن پشت میز و ور رفتن با لپ تاپ، با ساعت ها حمالی برای تحویل کار به مشتری- حواسش پرت نشود باید یک کار دیگری بکند. باید بفهمد که این ها راست کار او نیستند. باید بفهمد که این ها به کارش نمی آیند. باید شعور داشته باشد و همه این ها را خودش بفهمد چون هیچ کسی این حرف ها را به آدم نمی زند، چون برای هیچ کسی مهم نیست. پس چه شد؟ باید کاری می کردم. مثلا باید روی علف ها دراز می کشیدم و به صدای غاز ها گوش می دادم. غازهایی که تازه تخم گذاشته اند و خوشحالیشان را با هم تقسیم می کنند. غازهایی که گردن سفید و زیبایشان را خم کرده اند و دارند علف می خورند. پرهایشان سفید، نرم و لطیف است و آدم دوست دارد عکس آنها را بگذارد توی کیف پولش.


پس چه شد؟ در یخچال را باز کردم، مقداری پنیر و گردو برداشتم و از توی فریزر چند تکه نان در آوردم و کنارشان گذاشتم و به سمت روستایمان راه افتادم. حوالی ساعت 9 به آنجا رسیدم.  من برای جنگل می میرم، برای افرا، بلوط ، خاک، عنکبوت، سنجاب، پلنگ، خرس، شامپانزه یا هر چیز دیگری که توی جنگل است، آزاد است و توی قفس نیست...  ولی آنجا نرفتم. به باغ رفتم. به مجرد اینکه پایم را روی زمین گذاشتم بیل را از انبار درآوردم و زمین را شخم زدم. عین گاوی که به گاو آهن بسته باشد. با سرعت یک گره ی دریایی می تاختم. زیر درختها، کنار لوله آب، پای دیوار، حتی قسمتی از مسیر پیاده رو، از تراکتور هم بهتر. خودم هم شاهد هستم! ...


نزدیک به همیشه اوقات، آدم برای اینکه پول در بیاورد کار می کند، گاهی (چقدر از گاهی بدم میاد) برای اینکه بخواهد چیزی را به خودش یا کسی ثابت کند، گاهی کار می کند چون بیکاری خیلی بد است!  گاهی های دیگری هم هست اما گاهی هم آدم کار می کند چون می خواهد چیزی را فراموش کند. خودش را به یک کار سخت و نفس گیر می بندد تا بهتر حواسش پرت بشود. بهتر نفهمد که چه شده، بهتر نداند که دردش کجاست، بهتر بتواند بگریزد، بهتر بتواند فراموش کند. تا غروب روی بیل این پا آن پا کردم. بیل بود؟ نه بیل نبود، شمس بود! مقدس بود! بعد همانجا شعر زیر را برای بیل عزیرم سرودم:


اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

به تیغ مرگ شود دست من رها ای بیل

به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی

به خون خسته اگر تشنه ای هلا ای بیل


غروب سرم را بالا آوردم. تمام بدنم خیس شده بود. دست هایم بسته نمی شدند و فهمیدم پس گردن آدم هم رگ دارد، چون بدجوری گرفته بود و گردنم عین یک تکه چوب خشک شده بود. کل روز داشتم با خودم حرف می زدم، حتما حرف های جالبی بودند که تمام روز طول کشید. لباسم را عوض کردم، غذای نخورده را برداشتم و به سمت خانه راه افتادم. موقع برگشت حالم بهتر بود. طوری که قبول کردم روز قابل تحملی را پشت سر گذاشتم. قابل تحمل، هاه؟ بله، این کلمه خیلی خوبی است. شاید شما نتوانید آن را درک کنید. ولی من بهتان می گویم که یکی از ویژگی های اصلی یک روز قابل تحمل این است که ادم بدون اینکه آن قرص های سمّی رنگارنگ را زهر مار کند می تواند حواسش را پرت کند و تا غروب فقط به صدای غاز ها فکر کند. باور کنید.



بازی کثیف

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ب.ظ


از اینکه ببینم یه نفر با حرفام و کارام موافقه و چیزی نمیگه خوشم نمیاد. بدم میاد. یا اینکه با یکی حرف بزنم که با خودش فکر می کنه همیشه باید زور بزنه تا یه لبخند مضحکِ مصنوعیِ حال بهم زن گوشه لبش بسازه و حرف هاشو تو صد تا لفافه بپیچه و حواله ام کنه هم. اون موقع تو وضعیت ناجوری گیر می کنم که نمی دونم باید چیکار کنم. بد جوری گیر می افتم. احساس می کنم تمام وقت داشتم با یه خوک کثیف حرف می زدم. یه خوک شیطانی کثیف که با ظاهر موافقش بازیم داده و حتما آیین دوست یابی «دیل کارنگی» رو هم خونده و دهنشو به مخالفت باز نمی کنه که مبادا موافقانشو از دست بده. یه آدم حقیر که فکر می کنه با نقش بازی کردن می تونه مهارت های اجتماعیشو ارتقاء بده، دوست های زیادی داشته باشه و دو و برش پرِ کاسه لیس باشه. حتمنم هر روز صبح قبل از اینکه از خونه بره بیرون کفش هاشو واکس می زنه و هر دو هفته موهاشو اصلاح می کنه، عطر های خوشبو می زنه و از اینکه لباساش زیر بارون خیش شدن بدش میاد.

اوه پسر، فکرشو بکن. آدما همیشه دلشون می خواد دروغ بشنون. واااای چه لباس قشنگی، چقدر خوشگل شدی، چه مدل مویی، چقدر مهربونی، عجب ماشینی... فکر کن، تو چشمات زل می زنن و اینا رو تحویلت می دن. بعد دلشون می خواد تو هم  هم بازیشون شی و همین کارو بکنی. خیلی ضایع س.



جاده ها چه دشت های بیکرانی هستند

جمعه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ


یک شب قبل از خواب یک تکه کاغذ و مدادی بالای سرم گذاشتم و نیمه های شب، حین خواب دیدن، دستم را دراز کردم  مداد را برداشتم و چیزهایی که می دیدم را روی کاغذ یادداشت کردم. جدا می گویم. صبح که بیدار شدم جمله های عجیب و غریب و بی سر و تهی می دیدم که هیچ چیزش سر جاش نبود. وقتی خواب بودم توی فکرم بود که جمله ها را درست بنویسم و موقع نوشتنشان هم فکر می کردم که دارم همین کار را می کنم اما صبح که بیدار شدم دیدم فقط تعدادی کلمه را کنار هم ردیف کرده ام. ردیف هم که نه، هر کدام را یک جای کاغذ نوشته بودم. و انگار مداد را توی دماغم گذاشته بودم. یعنی چیزی که روی کاغذ بود هیچ شباهتی به دستخط من نداشت.

بعضی شب ها خصوصا شب هایی که خیلی خسته باشم اما هی این پهلو آن پهلو کنم و بیدار بشوم، آخرای شب یک چنین حالتی پیدا می کنم. هم خوابم و هم هوشیار. می توانم هر فعالیتی که در حومه رختخواب باشد، و از حالت دراز کشیده خارج نباشد را بدون اینکه بیدار بشوم انجام بدهم. جوری که انگار مغرم ترشح هورمون تعلیق اندام ها را متوقف می کند اما فرمان بیداری هم صادر نمی کند. خواب هستم اما می توانم چشم هایم را باز کنم، ببینم و بشنوم و تکان بخورم. غالبا هم بیشتر این اتفاقات یادم می ماند. و تنها خواسته ای که از خدا دارم این است که آن موقع علی رغم این ها بتوانم غذا بخورم و سیگار هم بکشم. چون فکر می کنم آدم وقتی که خوابیده است اگر غذا بخورد و بعدش سیگار بکشد خیلی کیف می دهد.

دیشب فیلم آتش سبز  را تا نصفه دیدم. و قبل از خواب همش به آن قلعه وسط بیابان و جاده خاکی ای که اول فیلم ماشین در آن حرکت می کند فکر می کردم (این صحنه). البته به ناردانه هم خیلی فکر می کردم. و خیلی هم دوست داشتم به جای آن آقاهه می بودم که وقتی ناردانه هفتمین تیر را از سینه ام بیرون می کشد و من زنده شدم با هم عروسی کنیم. با ناردانه. ولی من قبل از خواب سعی می کنم به هیچ دختری فکر نکنم. چون یک وقتی چیزی می شود اتفاقی می افتد خوابی دیده می شود من هم که توی خواب همش حرف می زنم بعد جلوی خانواده خیلی زشت می شود. یک چنین ذهن جنسیت گرایِ فحشا زده ی مستهجن بیماری دارم من.

نزدیکی های صبح سرم را از روی بالش بلند کردم، به ساعت نگاه کردم و داد زدم «جاده ها چه دشت های بیکرانی هستند». دقیقا همین جمله را گفتم. جدی می گویم. و توی ذهنم صحنه بیابان و جاده و ماشین و قلعه قاب شده بود. بعد دوباره سرم را روی بالش انداختم و خوابیدم. بعد صدای دستگیره در آمد. یک نفر آمد توی اتاق، و بعد صدای بسته شدن در آمد، که یعنی آن یک نفر از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست، شاید هم توی اتاق ماند و بیرون نرفت و در را بست. نمی دانم، بعدش دوباره خوابم برد و تا مدتی، همانطور که خواب بودم داشتم به خودم می بالیدم که وسط خواب چه جمله شگفت انگیزی ساختم.


شوالیه تاریکی، روایت 1

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ
جوکر



جوکر (هیث لجر):

... بر می گرده به طرف من و می گه:

«چرا اینقدر جدی هستی پسر؟»

با یه چاقو به طرفم میاد

«چرا اینقدر جدی هستی پسر؟»

تیزی رو می چسبونه تو دهنم

«بذار یه لبخند رو اون صورتت بذارم»




The Dark Knight 2008


+ مردی که می خندند (ویکی پدیا)


نامه به مالاریا 3

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ


مالاریای عزیز!


به اندازه هزار سال دویدنِ زیر باران هم نمی تواند هوای سنگین وسط سینه ام را بیرون بدهد. درخت های دنیای من خشک شده اند، شاخه هایشان شکسته شده و دیگر پناه نمی دهند. توی خوابم نه جغدی عوعو می کند و نه کبوتری بال می زند و پشت این دیوارها جهانی هست که به سرعت از من دور می شود...


تو را در میان انبوهی از سفیدی تصور می کنم و از خودم می پرسم که آیا راهی بجز رسیدن می شناسی؟ اگر نمی شناسی فکری بکن زودتر!


الماس خونین

دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ





عصبانیه!




Blood Diamond 2006

قاپ زنی

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶ ب.ظ
snatch-2000






پسر عمو اوی(دنیس فارینا): تونی؟

تونی (وینی جونز): چیه؟

اوی: سگ رو بگرد!

تونی: منظورت چیه سگ رو بگرد!؟




Snatch 2000


شلاق

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ

whiplash




سه روزه احساس می کنم یه کیسه «نیرو» هستم! یه بار دیگه عربده های سیمونزو بشنوم کبدم از کار می افته!





whiplash 2014


رستگاری به سبک هالیوود

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ


من (مثلا کلینت ایستوودم): مگه همین چشه؟

بهرام (می تونه هر خری باشه): این قدیمی شده دیگه خوشم نمیاد

- از هر چی قدیمی شده باشه خوشت نمیاد؟

- بستگی داره

- بدم میاد از این جمله، لعنت به تو

- بستگی داره، بستگی داره، بستگی داره

- از هرچی خوشت نیاد می ذاریش کنار؟

- بعضیاشون
- پس چرا اون کون گنده تو نمی ذاری کنار

- هی چه مرگته؟

- بار آخرت باشه اینطوری باهام حرف می زنی، بشین سر جات عوضی

- (نگاه)

- ینی الان مامان بابات ببرنت عوضت کنن جات یه مدل بالاتر بگیرن؟

- چه ربطی داره؟

- قدیمی شدی

- مزخرف نگو

- اینطوری خوشحال تر می شن

- چرت می گی

- برو بمیر، برو بمیر، برو بمیر

- خفه شو

- جاش گربه بخر

- گربه چرا؟

- چون از ماهی قرمزِ توی تنگ قشنگ تره

- من که نمی خوام ماهی بخرم

- واسه همینه می گم گربه بخر

- از گربه خوشم نمیاد

- گه خوردی

-ببند دهنتو

- از گوشیتم خوشت نمیاد ولی داری استفادش می کنی

- بخاطر همین می خوام عوضش کنم

- اگه گربه داشته باشی خوشحال تر می شی، بفهم

- تو واسه خودت گربه بخر که خوشحال تر شی

- من با این فکسنی مشکلی ندارم

- واسه همینه که همش با تلفن خونه بهم زنگ می زنی؟

- می خوام صدای عنترت به گوشیم نخوره

- نمی دونم حرفمون سر چی بود

- داشتی می گفتی چطور متقاعدت کنم گربه بخری

- می خوای هر دو رو بخرم خیالت راحت شه؟

- برو اونتو بده

- جدی گفتم

- فایده نداره

-چرا؟

- اگه گوشیتو عوض کنی گربه ناراحت می شه

-  داری چرت و پرت می گی

- دارم سعی می کنم شبیه تو فیلما حرف بزنم!

- (نگاه)

- (سکوت)