تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خوانده ها و شنیده ها 1

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

یک)

بخشی از من در سایرین نهفته است. بخشی که در بیشتر مواقع از دید خودم پنهان می ماند و هر یک از این سایرین با یک وجهه از من مواجه می شود. دوست ها، اشنایان و اطرافیان با حرف ها، نظرها، قضاوت ها، پیشنهادها و بازخورد هایشان این فرصت را به ما می دهند تا با آن بخشی از خود که از نظرمان پنهان مانده آشنا شویم. همه ما از انتقاد متنفریم اما با انتقاد زنده می مانیم!.


یک همچین مفاهیمی را قبلا جایی خوانده بودم که یادم نیست کجا بود. بنظرم حرف حساب آمد.


دو)

مطلب نشاط آوری را چندی پیش در پایگاه اطلاع رسانی آیت الله بروجردی خواندم. به شما هم توصیه می کنم بخوانید. شاید موجب نزهت خاطر شما هم بشود. (+)


سه)

می فرماید:

اگر نه روی دل اندر برابرت دارم، من این نماز حساب نماز نشمارم، ز عشق روی تو من رو به قبله آوردم، وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم، مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی، حدیث درد فراغ تو با تو بگزارم، وگرنه این چه نمازی بود که من با تو، نشسته روی به محراب و دل به بازارم،

بازبینی سنجش معیارها: 1- سرخپوست ها

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ


تا سال 1534، چهل و دو سال پس از ورود کلمپ، امپراطوری های آزتک و اینکا نابود و مردمان آن ها یا برده یا کشته شده بودند[...]. سرخپوستان بدلیل مهمان نوازی و ضعف عضلانی خود نابود شدند. آنان روستاها و شهرهای خود را به روی اسپانیایی ها گشودند و مهمانانشان با غافلگیری کامل به آنان حمله کردند. سلاح های ابتداییان همتراز توپ ها و شمشیرهای اسپانیایی نبود. فاتحان در حق قربانیان خود هیچ رحمی نکردند. آن ها کودکان را کشتند، شکم زنان حامله را دریدند، چشم ها را از حدقه خارج کردند، کل خانواده را زنده زنده در آتش سوزاندند و شبانه روستاها را آتش زدند. سگ های تربیت شده را به جنگل ها فرستادند تا سرخپوستان فراری را تکه تکه کنند. مردان را برای کار به معادن طلا و نقره فرستادند، در حالی که با طوق های آهنی به یکدیگر زنجیر شده بودند. وتی یکی از آن ها می مرد بدنش را از زنجیر قطع می کردند، در حالی که همراهانش در طرف دیگر زنجیر به کار ادامه می دادند. اکثر سرخپوستان بیش از سه هفته در معادن دوام نمی آوردند. به زنانشان هم در مقابل چشمان شوهرانشان هتک حرمت کردند.

شکل مطلوب تحقیر عبارت بود از بریدن چانه و بینی. لاس کاساس تعریف کرد که چگونه زنی، در حالی که می دید جنگجویان اسپانیایی با سگ های خود نزدیک می شوند، خودش را با فرزندش به دار آویخت. سپس سربازی رسید و کودک را با شمشیر دو نیم کرد، نیمی را به سگ داد و از راهبی خواست شعایر مرگ را به جا آورد تا کودک قطعا جایی در بهشت مسیح به دست آورد.

.. تخمین زده می شود که در فاصله تولد مونتی 1533 و انتشار جلد سوم مقالات در 1588 جمعیت بومی دنیای نو از هشتاد میلیون به ده میلیون نفر تنزل یافته باشد.

اسپانیایی ها سرخپوستان را با وجدانی آسوده قصابی کردند. زیرا مطمئن بودند که می دانند انسانِ بهنجار چیست [...]. انسان بهنجار کسی است که شلوار می پوشد، یک زن دارد، عنکبوت نمی خورد و در تختخواب می خوابد...

مونتی از این نخوت فکری ناراحت بود. وحشیانی در امریکای جنوبی وجود داشتند. ولی آن ها کسانی نبودند که عنکبوت می خوردند [بلکه اسپانیایی هایی بودند که بومیان را قتل عام می کردند]:
همه کس هرچه را که مرسوم خود او نیست وحشیانه می خواند. اما غیر از باورها و رسوم کشور خود هیچ معیار دیگری برای حقیقت و دلیل درست نداریم...

تسلی بخشی های فلسفه، آلن دوباتن

سنگ کوچک زیبایی برای لغزیدن

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ب.ظ

همچین یک جور زیبایی آرام بود. یک طورهایی هم بقول موخاکستریه "چسبناک". همینطور کش می آمد و همه جا را پر می کرد و بعد برمی گشت به جایش و آرام می لرزید؛ عین ژله. با وجودش چیزهایی درم زنده شد که هیچ کلام و تصویری در ذهنم ایجاد نکرده بود.  دنیایی که معلوم نیست کجاست و حالا خود را در آن احساس می کردم. سبک و شفاف...

مو خاکستریه گفت: اینجا رو ببین. پاهایش را در گِل شُلِ لبه ی آبگیر فرو برد و چند لحظه صبر کرد تا آب، رد پاهایش را بشورد. نگاهم کرد و خندید. کمی مکث کرد. دست هایش را دور زانوهایش حلقه کرد و گفت: این رنگا چطور روی آب می مونن؟

پاهامو توی آب شستم و گفتم هرکدوم از این رنگا دو تا بال بزرگ دارن که اونا رو روی آب نگه می داره. پرسید پس چرا معلوم نیست؟ گفتم بالهاشون خیلی بزرگه و بخاطر اینکه موقع حرکت به بقیه نخوره توی آسمونه و اینا با نخای خیلی نازک بهم وصلن. گفت خسته نمی شن اینقدر بال می زنن؟ گفتم خورشید که می ره اینا هم می رن خونشون استراحت می کنن و فردا صبح دوباره بر می گردن...

خورشید رفته بود. خنکای بعد از غروب حالم را جا آورد. مو خاکستریه قبل از من دمپایی هایش را پایش کرد و رفت...

موسیقیه من را انداخت توی دنیایی که سال هاست  ازش بیرون آمدم. و در عوض کاری کرد که باورم بشود هر رنگی برای خودش دوتا بال بزرگ دارد که آنها را بالا سرِ آبگیر آویزان نگه می دارد...


ما، برای همشه، منتفی...

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ

چند ماه پیش زن چهل و هفت ساله نکایی برای رسیدن به محل کارش در ساری از خانه خارج می شود... در راه راننده مسیرش را تغییر می دهد و بدون توجه به اعتراض های این خانوم به راهش ادامه می دهد...  این خانوم خودش را از ماشین به بیرون پرت می کند و بخاطر شدت ضربه وارده قطع نخاع می شود. بعد از دو ماه و نیم بستری بودن در بیمارستان، اوایل امسال فوت می کند...


اواسط اردیبهشت ماه، زن جوانی برای رفتن به دندانپزشکی از میاندرود به سمت ساری حرکت می کند... پس از هفده روز بی خبری،  جنازه تکه تکه شده این زن در یکی از جنگل های اطراف نکا پیدا می شود... 


چند روی می شود که خبر قتل دختر دیگری در شهر پیچیده است...

یک زندگی، چند زندگی، چندین زندگی، به همین سادگی سیاه می شود، به خاک فرو می افتد، و ما به سادگی، به خیالمان خوشخوشانه مان در زندگی می غوریم. و به شکرانه اش، بر مزار اینان خطابه تدفین می خوانیم. بی خبر زانکه؛ "همساز، سایه سانانند"...


الان مثلا

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ق.ظ

گاهی وقتا... یهو حسش میاد!. این که حسش اومدو بهتون تبریک می گم. از صمیم قلب! شمام بیاین رجعتم رو بهم تبریک بگین. از صمیم قلب!.