تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



Stalker 1979

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ب.ظ


استاکر


میگن حدود بیست سال پیش یه سنگ آسمانی اینجا فرو افتاده و سکونت رو نابود کرده. خیلی دنبال این سنگ گشتن  ولی پیدا نشد... مردم شروع به ناپدید شدن کردن. به اینجا میومدن و دیگه بر نمی گشتن ... اولش اینجا رو با سیم خاردار محصور کردن تا آدم های فضول رو بترسونن. بعد همه جا این شایعه پیچید که یه جایی توی «منطقه» هست که همه ی آرزوها رو برآورده می کنه. در نتیجه، تصمیم گرفتن که از «منطقه» مثل تخم چشمشون محافظت کنن. کی میدونست چه آرزوهایی ممکن بود برآورده بشه؟



Stalker 1979/ Andrei Tarkovsky

یک مشت دلار

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۸ ب.ظ


بخاطر یک مشت دلار



بدون اسم! (کلینت ایستوود): وقتی یه مرد پولشو گذاشت تو جیبش طرفدار صلح می شه.




a fistful of dollars 1964/ Sergio Leone

Elite Squad: The Enemy Within

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ

نیروی ویژه: دشمن خودی



سروان ناسیمنتو: آره دوست من... هیچ چیز اونقدر بد نبود که نتونم بدترش کنم!





Elite Squad: The Enemy Within 2010

آقای رعیت

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ق.ظ

آقای رعیت و خانوادش چند سالی تو محله ما زندگی می کردن. طبق محاسبه الان من اون موقع بیشتر از بیست و یک سال سابقه تدریس نداشت. نمی دونم کجا درس می داد ولی توی مدرسه ای که من بودم نبود. ممد پسر کوچیک خانواده رعیت بود. تقریبا همسن و سال و هم بازی بودیم. تنها ویژگی مشترکمون قُد بودنمون بود. خصلتی که تو پسر بچه ها طبیعی بنظر می رسه. اون ولی تصمیم گرفته بود لوس باشه. بدقلق، حرص در آر و «بی تربیت بودن» مهمترین هدفی بود که شب و روز برای دستیابی بهش از هیچ حرف آب نکشیده ای فروگزار نمی کرد. خلاصه بعنوان یه بچه، خیلی تخس بود. روزایی که ممد بیش از حد سر به سر باباش می ذاشت و کفریش می کرد، آقای رعیت گاهی با یه تیکه شلنگ گاهی با دست خالی تا وسطای کوچه می افتاد دنبالش. هرگز وقت نمی کرد قبل تعقیبِ پسرش لباسای خونه شو عوض کنه یا یه کفش ورزشی بپوشه. کل قضیه تعقیب و گریز هم از سه حالت خارج نبود. یا ممد راهشو سمتِ خونه خرابه پشت درخت توت کج می کرد، از دیوار نیمه کارش می پرید تو و از اون سمتِ حیاط در می رفت، یا انقدر می دوید تا می رسید به خیابون و میون ماشینا و مغازه ها گم و گور می شد یا اینکه وسط راه کم می آورد و آقای رعیت ازش جلو می زد که هیچوقت همچین چیزی پیش نیومد!


اون روز آقای کرمانی، روی صندلی روبروی خواربار فروشیش نشسته بود. وقتی آقای رعیت بهش رسید از جاش بلند شد و چیزی بهش گفت که من نفهمیدم چی بود. آقای رعیت با قیافه ناراحت خداحافظی کرد. چند قدم از مغازه آقای کرمانی دور شد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دمپایی ممدو که وسط خیابون از پاش در اومده بود توی هوا تکون داد و خطاب به آقای کرمانی داد زد: «بیست سال خرِ مردمو آدم کردم، ولی این توله سّگو نتونستم». بعدش یه راست رفت سمت خونش. وقتی این حرفو زد من یواشکی از پنجره نگاه می کردم و می خندیدم. بعد از اون چند بارِ دیگه هم اون جمله رو به آقای کرمانی گفت. من هیچ وقت به ممد نگفتم. ازشم نپرسیدم آقای کرمانی به باباش چی گفت. دو سال بعد که ممد اینا از محله ما رفتن هر وقت از جلوی خواربار فروشی رد می شدم یا آقای کرمانی رو روی صندلی روبوی مغازش می دیدم یاد آقای رعیت می افتادم... بعد با خودم فکر می کردم حتما امروزم وقتی داشت از روبروی مغازه خواربار فروشی محلشون رد می شد خطاب به کسی که جای آقای کرمانی نشسته بود داد زد: «بیست و دو ساله خرِ مردمو آدم کردم، ولی این توله سگو نتونستم» و سال دیگه لابد یه عدد دیگه به بیست و دو اضافه می کنه و با «بیست و سه ساله...» جملشو شروع می کنه.


چیزایی که نمیدونم

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۶ ب.ظ


اون اسب قهوه ایه

که از بچگی تا امروز تو رویاهامه،

چرا تا حالا واسم سوال نشد مالِ کیه؟!


یک روز زندگی هست

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۱ ق.ظ


عطا خان روی اولین صفحه‌ی بعد از جلدِ «اختراعِ انزوا»ی پل استر، با خودکار مشکی پیش نوشتی چند سطری درج کرده. و در خلال توضیحاتی که به معرفی جزئیات و اطلاعات فنی کتاب به مخاطب می پردازه، در واپسین کلمات خط آخر یادی از من می کنه و بین دو عبارت «اردیبهشت نود و پنج» و «شهر کتاب ساری»، می نویسه: «به پیشنهاد ناصر». حالا چند روزی این کتاب دست منه. بعنوان کسی که برای نخستین بار در زندگی نامش رو در صفحه اول کتاب شخص دیگه ای می بینه و با این اطمینان که دیگه هرگز شاهد چنین اتفاقی نخواهد بود، وظیفه خودم دونستم که کنار اسمم دست نوشته ای از خودم به یادگار بذارم تا هم مکمل این رویداد فرهنگی باشه و هم مختصر معرفتی از معارف بیشمارم رو نزد مخاطبانی که در آینده این کتاب به دستشون می رسه به ودیعه بذارم... یک ساعتی گذشت و هر چه فکر کردم چیزی در خور چنین مقامی نیافتم. ناگزیر کتاب رو تا آخر ورق زدم تا شاید چیزی دستگیرم شه. پس از برگردوندن صفحه آخر، جمله آغازین صفحه اول و عبارت پایانی صفحه آخرو کنار هم گذاشتم و وقتی با خودم فکر کردم که پل استر هم حتما موقع نوشتنش همین کارو کرده به شدت متاثر شدم. با خودکار آبی دور اسمم خط کشیدم و بسمت پایین فلش زدم و این دو جمله رو نوک پیکان نوشتم:

«یک روز، زندگی هست»...«بخاطر بسپار»


زرد- هفته حقوق بشر امریکایی در ایران

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ



 بعید نیست سال دیگه شاهد چنین طرح هایی در سطوح گستره شهری و کشوری باشیم! کانسپچوال، خلاقانه و فرااخلاقی. والا...



شب غمگینیه مثل یه پیراشکی سوخته

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ق.ظ



این گرما هرچقدر ادامه پیدا کنه، هر چیم داغ، سوزان، اندازه آهنی که قراره داس شه یا شیشه ای که جام، باز هم نمی تونه یخ های شناورِ دلتنگیو آب کنه... نه. این هوای مسمومیه که از زمستونِ گیر کردهی وسط یه کوره آدم سوزیِ خاموش می گذره...


ورزش دسته جمعیِ قو ها پشت پنجره

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ



با اینکه خانوادتا ید بیضایی در تعمیر لوازم منزل داریم ، از لامپ تنگستنی سوخته تا سانتریفیوژ های مدفون در عمق نود متریِ کفِ آشپرخونه، اما اون شب که اون نفیر فیسسس کشدار از تلوزیون بلند شد و تلوزیونمون تبدیل به یه صفحه برفکی سفید شد، کسی حتی برای فرود آوردن چند ضربه کوچیک روی کپل پهن تلوزیون از جاش بلند نشد. یک ساعتی گذشت  باز هم عکس العملی مشاهده نشد. همه سر جامون نشسته بودیم و انگار منتظر بودیم تا دوازده ایزد المپ نشین در کاخ زئوس گرد هم بیان و تایتانهای مسبب خرابی تلوزیونمونو سرنگون کنن و بعدش با توجه به زمینه های تخصصیِ فعالیتشون، قاعدتا «آپولون»- خدای روشنایی، موسیقی، هنر و با ارفاق فیلم و سریال! دست نوازشی به سر تلوزیونمون بکشه تا ما بتونیم مثل هزاران سالِ قبل، هستی رو از صفحه روشن تلوزیون نظاره کنیم. البته بیشتر من. وقتی گفتم «سوخت» پدرم که بیخیال تلوزیون شده بود حتی سرش رو از روی روزنامه بلند نکرد تا بهم نگاه کنه .برای اینکه به خودم دلداری بدم زیر لب گفتم «این سریالای مزخرف حتی ارزش ندارن آدم بهشون تافت بزنه بذاره لای کتابش خشک شه، چه برسه به دیدن». پدرم سرشو بلند کرد و طوری نگام کرد که انگار یه معدن ذغال سنگو با کارگرهاش زیر خاک دفن کردم و دوباره سرش رو پایین برد و توی صفحه حوادث زیر دستش چاپ شد! اون شب زمان اونقدر طولانی گذشت که چند بار خواستم بلند شم و تلوزیون رو بغل کنم و زار بزنم... شب بعد، همه دور هم جمع شده بودیم و به صورت های نقش بستمون روی صفحه سیاه تلوزیون نگاه می کردیم و با هم حرف می زدیم. انگار اون تو نشسته بودیم و صدامون از بلندگو پخش می شد. آخرین باری که انسانهای امروزی موقع حرف زدن سعی کردن از توی شیشه تلوزیون به چشم های هم نگاه کنن، انسانهای نئاندرتالِ توی حیاط خلوتمون زنده بودن و با پَر، صدفهای مدیترانه ای شونو رنگ می کردن... اون شب پدرم بهم پیشنهاد داد به قفسه بالای کمد دیواری سری بزنم و از لایِ کتابایِ عتیقه خطی و چاپ سنگی ش، چیزایی برای خودم پیدا کنم تا بیکار نباشم و همون شب بود که کشف کردم به عقیده پدرم تلوزیون یک زائده اضافه توی خونا هاس، یه غده سرطانی که موقع شام خوردن مانع حرف زدن آدما می شه و تنها راه جلوگیری از شیوعش یا قطع ریشه ش با تبره یا منفجر کردن نیروگاه های برق و ذره ای هم براش مهم نبود که من ترحیج می دادم با یه صفحه روشن و بدون برفک سرطانی بمیرم تا یه صفحه تیره و خاموش سالم.

ما یه تلوزیون داریم و یه تلوزیون خراب، و ما تصمیم گرفتیم از این به بعد دومیو داشته باشیم چون هنوز دیدن همدیگه توی اون صفحه سیاه کوچیک برامون عادی نشده بود و تا الان که یک سال و اندی از اون شب می گذره، پدرم با عزمی راسخ باور داره شب ها بجای اینکه وقتمون رو مثلِ وزنِ یه دمبل پنجاه کیلیویی به زمینِ جلوی تلوزیون منتقل کنیم، می تونیم به نمایش با مزه «ورزش دسته جمعیِ قو ها پشت پنجره» ادامه بدیم.





+ خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر.. (دریافت)


ریشه یابی ظهور و سقوط جوامع!

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ق.ظ

  
بیخوابی افکار مهلکی تو سر آدم می پزه. اینطور که بر من ثابت شده، سرنوشت جوامع کلیتی مغمومه که رابطه بی حد و حصری با میزان ساعت های خواب رهبران و حاکمانش (مردم؟ بیخیال!) داره... اونقدر به این گفته ام اطمینان دارم که حاضرم شرط ببندم پیش از حمله ارتش نازی به لهستان، زمان زیادی هیتلر از بیخوابی مزمن رنج می برد!


 Dies Ira,Zbigniew Preisner, Requiem for My Friend (1998)