تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



انتقام روزهای سیاه از فرم استخدام

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ


چند وقتِ پیش برای مدت کوتاهی تو یه شرکت طراحی داخلی کار می کردم. نه از این جهت که به این کار علاقه مند باشم و دوست داشتم روزها عین چای کیسه ای روی صندلی بشینم و منتظر بمونم تا دم بکشم، و نه از این بابت که لنگ پولش بودم که در واقع از وقتی که یادمه همیشه بودم اما اگه بخاطر این می خواستم خودم رو توی مانیتور سرازیر کنم یک روز در بچگی باید عین کره بادوم زمینی آب می شدم و می رفتم لای درزهای مانیتور و کیبورد و موس و تا الان هم حتما بخش زیادی ازم تبدیل به پلاستیک شده بود چون من خیلی با محیط وفق پذیرم. و اینو هم باید اضافه کنم که هیچ رغبتی به دیدن چهره مذوّقِ آدمایی نداشتم که وقتی اندازه تلوزیونِ توی پذیراییشونو با scale دو برابر می کردی، گوشه لب هاشون تا دورترین جای هستی از هم دور می شد و چنان دندون هاشونو نشونت می دادن که انگار اومدن پیش دندون پزشک و می خوان با سیم آرماتور ارتودنسی کنن... اون موقع داشتم تلاش می کردم چیزهایی رو از خاطرم پاک کنم - یک مطلبی هم در این باره نوشته بودم اینجا- و لازمه ش این بود که کمتر بهش فکر کنم و لازمه کمتر فکر کردن این بود که بیشتر مشغول باشم  ولازمه بیشتر مشغول بودن این بود که یا با سر برم توی دیوار که تا آخر عمر دیگه ذهنم مشغول چیزی نشه و یا کاری بکنم که تماما ذهنم مشغول بشه! و این در دسترس ترین کاری بود که تونستم بدون تلاش زیادی بهش برسم و اگه آدم ایده آلیستی بودم همونجا خودم و اعتقادم رو روونه کاسه توالت می کردم و سیفون رو می کشیدم و زندگی جدیدم رو در لوله های فاضلاب آغاز می کردم...


..........


چند روزِ پیش یه آگهی استخدام دیدم و فرداش برای پر کردن فرمهای مربوطه رفتم. تا قبل از سوال «حقوق ماهانه پیشنهادی شما چقدر است؟» غیر از سوالِ «آیا دخانیات مصرف می کنید؟» جواب بقیه سوالها رو با دقت و صداقت نوشتم. به این سوال که رسیدم یادم افتاد باید درمورد کاری که قراره انجام بدم سوال بپرسم. از آقایی که بعنوان منشی روبروم نشسته بود و هر لحظه احساس می کردم الانه که فرِ موهاش باز شه و همه جا رو از ترکش و خمپاره پر کنه پرسیدم و جواب داد فعلا به طراح داخلی نیازمندیم. ساعت کاری هشت صبح تا دو و چهار تا هشت عصر. وقتی اسم طراحی داخلیو شنیدم مثل اعدامی که یک ساعت پای چوخه دار سیخ ایستاده تا فرمان آتش صادر بشه سرِ جام نشستم یاد اون روزهای سیاه افتادم و به مدت بیست ساعت بهشون فکر کردم. لعنتی، حق نداشتی با هام این کارو بکنی... احساس کردم صدای چاقودارِ منشی کل اتاق رو پر کرده و بی مهابا داره با کلماتی پشت سر هم توی گوشم خط میندازه. به خودم اومدم. قیافه مشمئز شدمو پشت لبخند زورکی پنهان کردم و شما هیچ کدوم نمی دونین وقتی من بخوام روزکی لبخند بزنم چه شباهت مسخره ای با موش کوری پیدا می کنم که توی تله افتاده و برای رهاییش تقلا می کنه.

روی فرم زیر دستم خم شدم. در جای خالیِ زیر سوال حقوق پیشنهادی نوشتم: حداقل 3,000,000 تومان در ماه. و با خط درشت ادامه دادم: گر فکر می کنید با پرداخت این مقدار وضعیت مالی شرکت شما به ورشکستگی می رسه یا این مقدار برای نیروی انسانی زیر دستتون که تضمین کننده سیری شکم شماست زیاده، شما جزء سیستم کثیف برده داری هستید، نوکر کاپیتالیسم و امپریالیسم بین الملل و جیره خوار اسلیو هولدینگِ عصر نوین. امیدوارم هر چه رودتر از صحنه روزگار محو بشید. مرگ بر مدرینیته برده دار و کلیسای تبهکار. لطفا لطفی در حقم بکنین. اول اینکه هرگز باهام تماس نگیرین و دوم این کاغذو تا کنین و توی جیب پیراهنتون بذارید. بعدش خودتون، جیب پراهنتون و کاغد سه تایی در اولین کاسه توالتی که در دسترستونه سرازیر بشین و دگردیسیِ جدیدتونو در خطوط فاضلاب شهری جشن بگیرین. من یه بار خواستم این کارو بکنم اما چون نمی دونستم بعد از رفتنم کی سیفونو می کشه، منصرف شدم.


اینگونه انتقام روزهای سیاهمو از فرم استخدام گرفتم. یکم محترمانه تر!

آیین چراغ، خاموشی نیست*

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۱ ب.ظ


حاجی واشنگتن


امروز حاجی واشنگتنو دیدم. داستان فیلم درباره شخصیه به نام حاج حسین قلی خان صدر السلطنه، معروف به حاجی واشنگتن، اولین ایلچی (سفیر!) ایران در امریکا در زمان ناصرالدین شاه. فیلم بر اساس کتاب سرگذشت زندگی حسین قلی خان صدر السلطنه و با همون نام ساخته شده و از ابتدای سفارت حاجی واشنگتنو تا روز عزلش روایت می کنه... با شروع فیلم یک بمب خنده منفجر می شه و رفته رفته از شدتش کم می شه و در انتها که بیننده با یه غم غیرمنتظره روبرو می شه به پایان می رسه!

فیلم بازتاب دقیقی از چاپلوسی ما ایرانی هاست. شرحی بر عقب موندگی، بی تدبیری، گشاد طبعی، احساس بالاسری بودن و تو خالی بودن ادعاهامون... اما اوج فیلم که می خوام تعریفش کنم روز عید قربانه که حاجی تصمیم می گیره برای قربانی گوسفند ذبح کنه اما چون قصاب مسلمان پیدا نمی کنه خودش به تنهایی مجبور به این کار می شه. (اینطور نوشته شده که حسین قلی خان در واقعیت گوسفندو روی تراس هتلی که درش اقامت داشته ذبح می کنه!) در این صحنه حاجی واشنگتن (عزت الله انتظامی) دست به خودافشاگری می زنه و خلاصه داستان زندگشیو برای بیننده تعریف می کنه.

«...حاجی دید یا باید رعیت باشد، بنده ی خدا، دعاگوی قبله عالم، جان خرکی بکند برای یک لقمه نان بخور نمیر، و یا نوکر قبله عالم باشد و آقای رعیت. صرفه، در نوکری قبله عالم بود. گربه هم باشی گربه دربار. حاجی بَر و رویی نداشت، کوره سوادی لازم بود آموختیم، جلب نظر کردیم شدیم باب میل، نوکر مآب، شاه پسند، از کتاب داری تا رختخواب داری. تا جنرال قنسول شدیم به هندوستان. در هندوستان آنقدر خواب آشفته دیدم، از قتل عام مردم هند بدست نادر که شکمم آب آورد، سرم دوّار گرفت، خون قی می کردم دائم. هرشب خواب وحشت بود.طبق طبق سرهای بریده، قدح قدح چشم های تازه از حدقه در آمده، تپان مثل ماهی لیز (اینجا سر گوسفندو می بره)


 مرده زنده آمدیم دارالخلافه تهران، که صحبت سفر ینگه دنیا شد. کی عم عقل تر از حاجی. شاه، وزیر، یاران، اصحاب سلطنت ما را فرستاند به یک سفر پرزحمتِ بی مداخل، دریغ از یک دلار که حاجی دشت کرده باشد. فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟ مملکت رو تعطیل کنین دارالیتام دایر کنین درست تره (اینجا دیگه شروع می کنه به تیکه کردن گوسفند) مردم نان شب ندارن، شراب از فرانسه می آید، قحطیست، دوا نیست، مرض بیداد می کند، نفوس حق النّفَس می دهند. باران رحمت از دولتیِ سرِ قبله عالم است، و سیل و زلزله از معصیت مردم. میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشمها خمار از تراخم است، چهره ها تکیده از تریاک. اون چهارتا آب انبارِ عهدِ شاه عباسِم آبش کرم گذاشته! ملیجک در گلدان نقره می شاشد. چه انتظاری از این دودمان، با آن سر سلسله اخته؟ خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما. دلال، فاحشه، لوطی، لَلِه، قاپ باز، کف زن، رمال، معرکه گیر، گدایی که خودش شغلیست...»




* این هم یکی از دیالوگاییه! که حاجی به گوسفنده قبل از ذبحش میگه که روی سنگ قبر مرحوم علی حاتمی هم نوشته شده.

مقام نداره مسئول منم*

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۶ ق.ظ


مسئول:

گروهی «منکر» شوندگان، که صفت ایشان همواره «متاسف» است، و آنان را «مسئول» نام!




+ سومین تعریفی که فرهنگ لغت عمید از واژه «مسئول» ارائه می ده چنینه:

«3. آنکه مورد پرسش یا بازخواست قرار می گیرد»

یا مرحوم عمید لغت نامشو از رو دست اجنبیا کپی کرده، یا اون موقع واقعا اینطوری بوده و در گذر زمان ارتفاع عروج این جماعت به قدری حساس شده که با بازخواستن نقصان می پذیره یا من نمی تونم ملتفت شم!  الله اعلم.




* دیالوگ طلایی، بینظیر و ماندگار فیلم دوئل

جزء از کل

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ


a fraction of the whole 2008





به کسی که تازه از جهنم برگشته چه باید گفت؟ «به اندازه کافی برات داغ بود؟»



چند روزی می شد که عصرها به قصد خرید لباس (عید) برای یکی از رفقا از خونه بیرون می رفتیم. هربار که نزدیک میدون ساعت می شدیم، مسیرمون رو به سمت خودپرداز نزدیک میدون کج می کردیم و از حسابمون موجودی می گرفتیم. اما همون جا به موجودی نگاه نمی کردیم. رسید رو توی دستمون نگه می داشتیم و وقتی به سه راهی می رسیدیم که یک راهش بسمت فروشگاه های لباس می رفت و طرف دیگه به سمت پارک، اول اون به رسید توی دستش نگاه می کرد می گفت: «خبری نیست، تو چی؟»

من هم رسیدمو نشونش می دادم و می گفتم: «هیچ چی»

و بعد می رفتیم پارک. دو سه روزِ آخر دیگه کاملا مطمئن شده بودیم آدما آخر سال به پولهاشون بیشتر از گذشته وابستگی پیدا می کنن و ترجیح می دن اونها رو نزدیک خودشون نگه دارن، هرچند رقمی نباشه و خیلی هم چس مثقال باشه. از بین انتخابات متنوعی که در دسترسمون بود تصمیم گرفتیم رفیقم  تا اولین پرداخت طلب من یا خودش صبر کنه و با همین لباسایی که داره به زندگی کردن ادامه بده. این روز ها، روزهایی بود که حضور ما بصورت غلیظی توی پارک ها و خیابون ها احساس می شد، سیگارهای ارزون لای انگشت هامون می چرخید، بزرگترین ولخرجیمون پیتزا 5 تومنیِ روبروی پارک، تنها عمل مثبتمون بعد از انتظار، فلسفیدن در محتوای شعر «دولت فقر خدایا به من ارزانی دار»ِ بود و همزمان همراه با اینها به تکامل انسان بدوی لعنت می فرستادیم که چرا در این حوزه ناقص اتفاق افتاد!

چند روزِ گذشته، با این دوستم دیداری داشتم. بعد از اینکه یک ساعت حرف زدیم، در نهایت با ذوقی وصف نشدنی از ایده جدیدش رونمایی کرد.

- می خوام برم مسافرت

+ به سلامتی

- با دوچرخه

+ گل شعر؟

+ جدی

+ کجا؟

- کل ایران

+ خطر داره

- میرم

+خدایی؟

- آره

+ آماده ای

- معلوم نیس؟

+ باید ورزش کنی

- تو هم بیا

+ در حد حرفه ای

- داداشمم پایه س

+ حال و روزم همونه، تغییر نکرد

- پولش با من. واسه من خیلی تغییر کرد

+ فقط دوچرخه؟

- همه ش. بعدا پسم بده

+ با موتور بریم

- مثل چگوارا

+ خاطرات سفر با موتور سیکلت

- بریم کوبا

+ کنگو

- مارکسیستم بشیم؟

+ نه، بدون ایدئولوژی انقلاب کنیم

- آره خلاقانه تره

...

و همینطور ادامه دادیم تا ریه هامون به خس خس افتاد، فکمون درد گرفت و بستنی توی ظرف شل شد واز این همه یاوه سرایی احساس خجالت بهمون دست داد. بعد از اون یادی از روزهای آخر اسفند کردیم و وقتی به گذشتنش فکر کردیم، در خوشی زاید الوصفی فرو رفتیم و طوری روی صندلیِ فایبرگلاس قرمز کنار خیابون لم دادیم که خدا رو هم بنده نبودییم. البته، من کمتر!




ماه گفت: «سلام ماهیِ سیاه کوچولو، تو کجا اینجا کجا؟»

ماهی سیاه کوچولو گفت: «دارم اعتصاب می کنم»
ماه گفت: «چه حرف های گنده ای می زنی ماهی سیاه کوچولو. تو را چه به این کار ها؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «صمد گفته!»
ماه گفت: «اینجا...»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «لطفا حرفت را ادامه نده»
ماه گفت: «قبول نداری؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «بهش حساسیت دارم»
ماه گفت: «باشد. جور دیگه ای می گویم»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «خیلی ممنونم»
ماه گفت: «ببین ماهی سیاه کوچولو، آنجایی که کارگرانش هی اعتصاب می کنند و توی اخبار نشان می دهد فرانسه است. ما از این کار ها نمی کنیم که»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «اما گل شبدر چه کم از یاس و اقاقی دارد؟»
ماه گفت: «دست بردار، تازه تو خیلی کوچک و تنها هستی»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «ماهی های زیاد دیگری مثل من هستند»
ماه گفت: «فقط هستند»
ماهی سیاه کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «خب حالا چکار کنم؟»
ماه گفت: «برویم تلوزیون ببینیم. یورو 2016 دارد»


فیلم که تمام شد "ماهیِ کوچولو" تلوزیون را خاموش کرد، پتو را روی سرش کشید و خوابید تا صبح بشود و پدرش از سرِ کار به خانه برگردد.


ما از این داستان نتیجه می گیریم:
1- فیلمی که ماهی کوچولو نگاه می کرد، سراسر سیاه نمایی و دروغ بود چرا که توی دریا کسی اعتصاب نمی کند. مدیریت وبلاگ از خانواده ها تقاضا می کند مراقب باشند فززندانشان چه فیلم هایی می بینند.
2- سکانس پایانی فیلم بدلیل اخذ مجوز پخش در صدا و سیمای دریا، سانسور و اصلاح شد و همانطور که دیدید خیلی آموزنده تر شد. از اصلش هم بهتر.
3- این یک فیلم هالیوودی بود برای تخریب چهره آرام دریا توسط دشمن. اما به خواست خدا و تلاش عوامل خدوم، بر ضد خودشان به پایان رسید.

4- ارتباط این نوشته با هر گونه تجمع و اعتصاب کارگری چه توی معدن و چه خارج آن، شدیدا و قویا تکذیب می شود.

پنج شنبه

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ


باقی کلاسها تموم شدن بجز زبان تخصصی که هرچی به استاد گفتیم تو کَتش نرفت که کلاس اومدنِ وسط فرجه، مثل شاشیدن تو دبه آبه که بعدش نه کسی می تونه باهاش وضو بگیره، نه هم بدرد کون شستن می خوره. و اگه اون درسه اختیاری هم باشه دیگه چه شاشیدنی بشه واسه خودش... صبح چهارشنبه، بعد از یه هفته استراحت مطلق جانانه، به قصد حضور در کلاس، سوار اتوبوس شدم و از صمیم قلب آرزو می کنم به هرچی اتوبوسه گند بزنن که محض رضای خدا یک بار هم مسیر چهار ساعته ساری تا تهرانو زودتر از شیش ساعت تموم نکرد که نکرد. دو بعد از ظهر، با دو همصحبت افغان، که از آمل روی صندلیِ کناری ام شستن خداحافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم.

حالا دیگه پنج شنبه هست. صبح زود بیدار شدم تا به کلاس هشت صبح برسم. ساعت از هشت گذشته و من همین الان عین کمپوت عن از مترو پرت شدم بیرون و به سمت دانشکده معماری پیش می رم. ساعت هشت و نیمه و من به ورودی نزدیک شدم. دست میندازم بند کوله مو کمی شل می کنم، نگاهی به اطراف می کنم که ببینم آشنایی پیدا می شه یا نه. غیر از پیر مردی که با کیف سامسونت پر از سیگارش سر کوچه نشسته، کَس دیگه ای پیدا نیست. ساعت چند ثانیه از هشت و نیم گذشته که از تکاپو برای طی کردن دو قدم باقی مونده تا ورودی می افتم! اوه پسّر، همین الان مردد شدم که برم تو یا نرم. صدایی توی گوشم نجوا میکنه نروووو نروووو. تا حالا صدایی به این زیبایی نشنیده بودم. مبانی زیبایی شناختیم دارن درهم می شکنن که صدای دیگه ای داد می زنه برو برو. هاه، خیلی دیر گفت. حالا من ولیعصرم. توی پارک، روی نیمکت نشسته ام، یه بسته سیگار توی جیبمه و دارم مصرانه دودشون می کنم. پسر کم سن و سالی روی نیمکت کناریم نشسته. صورتش آفتاب سوخته س. اولش که اومدم خواب بود. از لباسهاش بر میاد که شب اولی نبود که توی پارک خوابیده. نزدیکم میاد و ازم یه نخ سیگار می خواد. بسته سیگارو می دم بهش و از جام بلند می شم... ظهر پنج شنبه هست و من توی اتوبوسم و منتظرم ببینم چند ساعت دیگه هراز تموم می شه، و گاهی هم به اون پسر بچه فکر می کنم و از خودم می پرسم آیا کار درستی کردم که بهش سیگار دادم؟ اصلا شاید بهتر بود از اول قید کلاس امروزو می زدم!




پ ن: من از بهار خسته ام و بهار از من.


آفتابی مراست در دیدار

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

به می عمارت دل کن... *

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۴ ب.ظ

طرح احیای بافتهای میشه یه دهن واسمون بخونین!

این برنامه ها هستن که توش از یه خواننده دعوت می کنن بعد وسط برنامه مجری بهش می گه: «می شه واسمون یه دهن زنده بخونین؟» طرفم می خونه. دلم می خواد تو یه همچین برنامه ای شرکت کنم بعد مجری بگه: «می شه واسمون یه دست زنده بسازین؟» منم بگم: «خیلی ممنونم اتفاقا من با ساختن خیلی راحت ترم تا حرف زدن» بعد بنا و کارگرا بریزن تو، استودیو رو بکوبیم برج بسازیم.



تلاش برای رجعت به اصالت بشری

آدم آرمانگرایی نیستم. آرزویی ندارم که بخوام یه عمر پی اش بدوام. آرزوهام اینقد کوچیکن که یکی دو ساله بهشون می رسم. اوناییو هم که بیشتر از این طول بکشن یادم می ره! به زندگی با برنامه اعتقادی ندارم. بدم میاد مثل روبات باشم. دوست دارم وحشی باشم. رمنده، غیر متمدن، درنده، بی فرهنگ، نا اهلی. حاضرم بعضی روزا تو خیابون شلوارمو پایین بکشم و روی ماشینای پارک شده کنار پیاده رو بشاشم، یه لنگ دور کمرم ببندم، دماغمو توی جوبای لجن بسته خالی کنم و به راهم ادامه بدم و هیچ دلیلی هم واسه انجام این کارها نداشته باشم. در ضمن هنری‌ چیناسکی هم نیستم!



جمله فلسفی

یه پایان ناخوش بهتر از یه خوشیِ بی پایانه. آدم خسته می شه!





* مرسی استاد داوینچی

ای بابا ای بابا

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ب.ظ



هیچ وقت بره کوچکی نداشت که نمیرد.





فرار/ سامرست موآم