تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



The Legend of 1900

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ق.ظ

افسانه 1900



تا وقتی که داستان خوبی برای گفتن داری و کسیو هم داری که بهش گوش بده، هنوز کارت تموم نشده...





The Legend of 1900/ Giuseppe Tornatore



داشتم این آهنگ فوق العاده (Prelude BWV 999) رو گوش می دادم که به یاد افسانه هزار و نهصد افتادم و دوباره دیدمش. هنوزم می تونه خوب باشه!


روانشناسی صد در صد مغرضانه نتورک مارکت کارها!!

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۰۱ ب.ظ


تعداد افرادی که این روز ها به شغل شریف نتورک مارکتینگ هجوم میارن و من اونها رو می شناسم، بطور جنون آمیزی رو به افزایشه. کافیه شب چشم ها تونو روی هم بذارید و صبح بعد از برداشتن اونها از روی هم شاهد قارچ های زرد رنگی باشین که با یک کتابچه و سررسید در دست، از خونه هاشون بیرون میان و در سطح شهر پراکنده می شن. از مبانی نظری این افراد که بعنوان نیروی پش رانه ی اصلیشون عمل می کنه می شه از سوئیچ شاسی بلند، فیش حقوقیِ فیک، تصاعد های عددی بر پایه احتمالات و بمب های کلامیِ افراد بالای زنجیره یاد کرد بهمراه معجون غلیظی از باور به حقیقت مطلقه «نتورک مارکتینگ پدیده نو ظهور و بلامنازعه پیروز عصر الکترونیک». این افراد عموما انسانهای مهربان و خیرخواهی هستن که بعد از ماه ها و حتی سال ها به یاد شما می افتن و باهاتون تماس برقرار می کنن و حتی اگه تعداد برخوردهای دوستانه تون به تعداد برخورد انگشت شست پاتون با فرق سرتون باشه، باز هم در شناخت شما بعنوان فردی باهوش، موفق، با انگیزه و... خللی ایجاد نمی کنه. در تحقیقات بیشتر ثابت شده این افراد بلندپروازی های فرا نبوغ آمیزی ! دارن و از درآمد ماهیانه کمتر از بیست میلیون تومانی شما بشدت متعجبند. علاوه بر این این انسانها بطرز غیر قابل تصوری سمج، دارای مقادیری کژ فهمی، مقید تام به کتابچه ی راهنمای «چگونه صید خود را شکار کنید» و «روانشناسی اجرای فن اشکل گربه با لبخند سوم» هستن و در چسبوندن خود به دیگران بسیار راسخ عمل می کنن.


با همه این مذمت گویی ها من با حضور این افراد در اطرافم مشکلی ندارم (خواهش می کنم، نیازی به تشکر نیست!) و برام اهمیتی نداره که در کارشون موفق می شن یا نه. تنها چیزی که می خوام به این جماعت بفهمونم اینه که عزیز من برادر من خواهر من دوستی بهونه مناسبی نیست که بخوای به آدمها به شکل یه بوقلمون سرخ شده غوطه ور میونِ یه دیس بزرگ پر از سیب زمینی خلالیِ ترد و سس گوجه فرنگی نگاه کنی، وقتی که یک هفته توی بیابون بدون آب و غذا سرگردان بودی...

جدایی

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ


یه دختر بچه سه چهار ساله یه گوشه روی خاکها نشسته بود واسه خودش بازی می کرد. پرسیدم این کیه؟ گفت دخترمه. هر جا سر کار می رم با خودم می برمش. چند وقته از همسرم جدا شدم کسیو ندارم بذارم پیشش. بعد به پسری که داشت با فرز سرامیکهارو برش می زد اشاره کرد و گفت اینم پسرمه. امسال می ره سوم راهنمایی...




+ یک اینستاگرامی هم موجوده. دوستانی که تمایل دارن آدرس اینستاشونو در خفا (یا غیر خفا) برام بذارن. با تشکر.

زندانی شماره هفتاد و دو- زنی که آواز می خواند...

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ

سوختگان




«مرا برهنه، بدون تابوت و بدون دعا خواندن دفن کنید. صورتم رو به زمین باشد در حالی که از تمام جهان رو برگردانده ام. سنگی روی قبرم نگذارید و نامم را هیچ جا حک نکنید...»

نوال مروان بعد از مرگ علی رغم وصیت نامه، دو نامه برای فرزندانش باقی میذاره و از اونها می خواد یکی رو به برادری که از وجودش اطلاعی ندارن برسونن و دیگری رو به پدرشون که تا بحال فکر می کردن مرده. سیمون و ژن برای عمل به وصیت مادر از کانادا به محل تولدشون (جایی خیالی در خاور میانه) سفر می کنن و برای کشف پدر و برادرشون، ناگزیر به گذشته پر از رنج و پیچیده مادرشون وارد می شن. روایت دوم فیلم که مربوط به این گذشته هست بصورت فلش بک هایی موازی با داستان اول پیش می ره تا جایی که این دو تا داستان بهم می رسن و سیمون و ژن به حقیقتی که نوال می خواست از این راه بهشون بگه، پی می برن.



برای جیم و زخم روی پیشانی اش!

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ق.ظ


گلدان ها موجوداتی بی ثبات با تغییرات آنی هستند. ممکن است برای مدتی وجودشان مایه زیبایی و نشاط محیط اطرافشان باشد اما ناگهان در یک لحظه تمام جنبه های کارکردی و زیبایی شناسانه خود را از دست می دهند و دیگر هیچ توجیهی برای ادامه حیاتشان وجود ندارد. مثل لحظه ای که ته پارکنیگ داشتی یواشکی سیگار می کشیدی که پدرت یکهو سر رسید.

داستان ترسناک!

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

- نصفه شب پشت پنجره یکی بهم زل زده بود

+ خب؟

- خونه ما طبقه چهارمه!

چشم بادومی ها و قبلیه بومی

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ب.ظ

حدود هشت ده نفر بانوی محترمه نیمکت نیم دایره‌ی وسط پارکو دوره کرده بودن و هر کدوم با صدای بلند آوای نامفهومیو تکرار می کردن. نزدیک تر شدم. چهارتا چشم بادومیو گذاشته بودن وسط و بقیه مصرانه تلاش می کردن که چند کلمه مازندرانی بهشون یاد بدن. اون ها هم یه سری صدای نامفهومی رو از ته حلقشون ادا می کردن و حتی یک در صد هم با خوشون فکر نمی کردن که این حرکت های ناامیدانه و الکن لب و دهنشون چه خیانت بزرگی به نظام آوایی زبان تلقی می شه. بعد از هر صوتی که از دهنشون خارج می شد، هجوم بی امانِ دسته صداهای بومی بود که فضا رو پر می کرد. زن میانسالی با مانتوی سفید و عینک بدون قاب جلوتر از بقیه گروه ایستاده بود. بهش می خورد سردسته قبیله باشه. با دقت و ظرافتی که فقط در خودش دیدم به زبان خارجه ایرادات آوایی چشم بادومی ها رو اصلاح می کرد و مدام می گفت: «نو نو، نات اَ. تل: اَووو! ریپیت اَووو!»


eight and half 1963

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۷ ب.ظ


هشت و نیم


به عقیده گوستاو یونگ -روانپزشک سوئیسی- کسانی که بیش از حد به خودشون بها می دن کسانی که واقع گرا نیستن و یا زیاده خواه هستن، همواره خواب می بینن که در حال پرواز یا سقوطن... ترافیک سنگینیه. مردم توی اتوبوس کناری ایستاده اند و دستهاشون از پنجره به بیرون آویزونه. چهره ها ازشون گرفته شده و همه چیز عین یک عکس ثابته. آروم آروم فضای ماشین پر از بخار می شه. از شیشه ماشین بیرون میاد روی سقفش می استه و چند لحظه بعد توی ساحل مثل بادبادکی در هوا پرواز می کنه. نخی به پاش وصله که سرش دست یک گزارشگر مطبوعاته که روی زمین ایستاده. مردی روی اسب نشسته: «پایین اومدن خوبه» و گویدو بی درنگ بسمت زمین رها می شه... این صحنه آغاز فیلمه. و بعد از خواب می پره...

در بازه سی و پنج تا چهل سالگی تغییرات عمده ای در شخصیت آدم بوجود میاد. یکی از اونها احساس پوچی و فرو نشستن شور و شوق سال های قبل و از دست دادن معنای زندگیه. یونگ از این زمان بعنوان زمان طبیعی انتقال یاد می کنه که شخصیت آدم دچار تغییرات اساسی می شه. اون هم زمانی که زندگی فرد در ابعاد مختلفی به ثبات رسیده. «گویدو آنسلمی» کارگردان موفقیه که برای ساخت فیلم جدیدش دچار بحران خلاقیت می شه. در انتخاب بازیگر، داستان و... در واقع چیزی که فلینی نشون می ده بازتابی از شخصیت واقعی خودشه که بعد از ساخت فیلم «زندگی شیرین 1960» در مقطعی احساس می کرد زندگی هنریش به پایان رسیده و دیگه نمی تونه عین سابق فیلم بسازه.

اما چیزی که هشت و نیمو دیدنی می کنه، پرداختن به رویاها و جنبه روانشناختی اونه. در طول فیلم ابعاد مبهمی از شخصیت پنهان گویدو در رویاهایی که می بینه آشکار می شه و رویاهای مختلف کم کم ناخودآگاهش رو توصیف می کنن. تضادی بین دنیای بیرون و درونش شکل می گیره، و با توجه به بحران میانسالی که گویدو در آستانه اونه، این تضاد بسمت درون گرایش پیدا می کنه.



«.. این گمگشتگی منم. نه اونطور که می خوام باشم، اونطور که الان هستم. دیگه از گفتن حقیقت نمی ترسم. درباره چیزی که نمی دونم، چیزی که دنبالشم، چیزی که پیداش نکردم. فقط اینجوریه که احساس زنده بودن دارم. فقط از این طریقه که می تونم به چشمان سرشار از ایمان شما بدون شرمندگی نگاه کنم... فقط همینا رو میتونم بگم، لوئیزا، به تو و دیگران. اگه می تونی، بخاطر چیزی که هستم منو ببخش...»




8 Half 1963/ Federico Fellini



+ بشنوید، باصدای بلند :)  (دریافت)

Persona 1966

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۸ ب.ظ


پرسونا



الیزابت واگلر بازیگر تئاتره و در آخرین اجراش تصمیم میگیره سکوت کنه و دیگه حرفی نزنه (یعبارتی دیگه نقش بازی نکنه!). در این مدت پرستاری به نام آلما از اون نگهداری می کنه... موقع دیدن فیلم باید خودِ «پرسونا» رو جایی در ذهن نگه داشت و از اون زاویه بهش نگاه کرد. پرسونا به معنای نقاب، نقش و بعنوان جایگزین واقعیتی تغییر یافته بجای واقعیت اصیل.



«تو یک رویای ناامیدی. نه رویای انجام دادن، بلکه تنها رویای بودن. هر لحظه آگاه و هوشیار. و در عین حال برهوت بین تصویری که خودت از خودت داری با تصور دیگران از تو فاصله انداخته. احساس سرگیجه و نیاز مداوم و سوزاننده به نقاب از چهره افکندن. شفاف شدن و خلاصه شدن. مثل شعله ای خاموش، هر لرزش صدا دروغه و هر هیبتی اشتباه و هر لبخند شکلکی...»




Persona 1966/ Ingmar Bergman

La Haine 1995

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۴۴ ب.ظ


نفرت

«راجع به اون یارو شنیدی که از یه آسمون خراش پرت شد پایین؟ موقع افتادن وقتی هر طبقه رو رد می کرد، واسه قوت قلب به خودش می گفت: «تا اینجاش که خوب بود، تا اینجاش که خوب بود». این که چجوری بیفتی مهم نیست، مهم اینه که چجوری فرود بیای. [...] این راجع به سرنوشت یه جامعه س...»



La Haine 1995/ Mathieu Kassovitz