وضعیت سفید!
وضعیت جوری شده که بیشتر دوستانم ازم دلخور هستند که چرا شبها وسط حرف زدن یک هو می خوابم!؟
چهره یه زن
مدام تو خاطرم میاد.
یه جای مرتفع
صدای زوزه های گوتیکی
یه نورگیر تو سقف
دیوارای سنگی
با یه چیزی مثلِ آبیِ پررنگ.
روی موزاییکا
روی سیاهیِ سرامیکا
رد خون لخته شده بود
یه صورت سفید
موهای قرمز
بعد صدای شیپور اومد
هوا سفید شد
آفتاب نبود
ولی چشم آدمو می زد
ترسیده بودم
به صورته نگاه می کردم
می ترسیدم گریه کنم
می ترسیدم اشکام بریزه
می ترسیدم چندتا احمق
گریه کردنمو ببینن
می ترسیدم.
همون موقع یه دست از پشت
هلم داد سمت صورت
صورتشو از نزدیک دیدم
چشمای بسته شو
دهن نیمه باز شو
موهای قرمزشوبعد دسته اومد کنارم
شروع کرد به رقصیدن
روی خونش سر می خورد
قهقه می زد
تو مرگش می رقصید
بعد گریم گرفت
اولش فقط چشمام نمدار شد
ولی بعد اشکم در اومد
نگران نبودم دیگه
ترسم رفته بود
منم همراهش شدم
تو گریه
همدیگه رو بغل کردیم
توی خون
بیدار شدیم
همه چی از وسط نصف بود
نصف آبیِ پر رنگ
نصف دیگشو نمی دونم
خیس بود
ترسیدم
مالاریای عزیز!
خیالات، بالونهای هوای گرم هستند. وقتی می آیند نیروی بی اندازه ای هم با آنها می آید و همه چیز بهتر می شود. وقتی می آیند از دره هایی که کوه ها دورش را گرفته بلندت می کنند و تا مرزهای ناشناخته می برند... بخاطر همین ساعت های قبل از خواب را اینقدر دوست دارم.
یک) صبح رویایی
«آنالیز قمت جدید بستنی بعد از بررسی های کارشناسی، حدود دو ماه آینده نهایی می شود و پیشنهادات خود را به اتاق اصناف ارائه می دهیم»
خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم توی این هیر و بیر، رئیس اتحادیه صنف بستنی تهران حواسش به همه چی هست. روزی رو در آینه می بینم که کارشناسا دونه به دونه گندم های کشورو بشمارن و واسشون نرخ تعیین کنن. مثقال ذرة گونه! آمین!
سه) گردو و چنار
شعریو خوندم منتسب به مرحوم شهریار. درباره گفتگوی درخت گردو و درخت چنار. از چوب درخت گردو منبر می سازن و از چوب درخت چنار، چوبه دار.
گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه میکنی بی بار
نه مگر ننگ هر درختی تو
کز شما ساختند چوبه دار
پس بر آشفت آن درخت دلیر
رو به منبر چنین نمود اخطار
گفت گر منبر تو منبر بود
کار مردم نمی کشید به دار
+ البته من به فردیت انسان اعتقاد دارم خخخخخ
هفته پیش تو پارک ملل یه جشنی بود آخرش آهنگ "خاک دلیرانِ" روزبه نعمت اللهی رو گذاشته بودن. وسطاش همش احساس می کردم می خوان بهم مدال بدن!
اینجا؛ رادیو بلاگی ها، آقای نصیری رو با صدای دلنشین محمد امین حیدری گوش بدین : )
«زمان هایی پیش می آید، عزیز دلم، که متقاعد می شوم برای هیچ گونه ارتباط انسانی مناسب نیستم...»
نامه به فلیسه/ کافکا/ مرتضی افتخاری
یه حیطه ایو توی ذهنم به خیالاتی اختصاص دادم که کاملا آگاهم هیچ مفهومی
پسِ پردشون وجود نداره. یک مشت فرم بی معنا. یاوه های مسخره که حتی نمی
تونم اسمی روشون بذارم و توصیفی ازشون ارائه بدم و مجبورم با عنوان
خیالات یادشون کنم. این پیکره های بی معنیو تنها از این جهت حفظشون کردم که
دستاویزی باشن برای رهایی ام در زمان سرخوردگی... خیرگی، خودسری و نافرمانی در برابر وهمیات ناشناخته یِ بی نام، چه مرهم شگرفیه برای درمان بی
بهرگی هام!!
یک مرد/ اوریانا فالاچی/ یغما گلرویی/ 1-300
می خواهم دعا بخوانم
با همان قدرتی که می خواهم کفر بگویم
می خواهم مجازات کنم
با همان قدرتی که می خواهم ببخشم
می خواهم هدیه کنم
با همان قدرتی که از آغاز با من بود
می خواهم پیروز شوم
آخر نمی توانم پیروزیِ انان را بر خود ببینم
این
کتابو دیروز دوستی بهم هدیه داد. موقع رد شدن از کنار قفسه کتابای فالاچی،
به این کتاب اشاره کردم. دوستم خم شد و کتابو برداشت. و بعد از چند دقیقه
کتاب مثل شاپرکی روی دست هام نشست... "یک مرد" جزیره اسرار
آمیزیه که آدم رو در خودش
فرو می بره و بقدری اتفاقات غیر منتظره و نفس گیری رقم می خوره که آدم بی
درنگ تا انتها پیش می ره. شعر بالا، از الکساندرو پاناگولیس ه. قهرمانِ
یونانیِ کتاب، که در راه مبارزه با دیکتاتور نظامی یونان در دادگاه نظامی به
اعدام محکوم می شه و... نگران نباشین، اعدام نمی شه، یه جور دیگه می میره. بعدا می گم! :دی
خوشحالم و ممنونم از دوستم.