هوای تازه دلم می خواد ولی یا اینکه آخرش توی غبارها بزنم و بروم!
پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ق.ظ
آخرین باری که دلم اینقدر گرفت تابستون بود. نزدیکای غروب. از اون غروبای کشدار که آفتابو جون به جون کنی قرمزیش از آسمون در نمی ره. خونه بودم. بلند شدم رفتم سرِ ساختمون پیش بچه ها. یه وانتی رد شد هندوانه می فروخت. یدونه گرفتیم بردیم طبقه پنجم. نشستیم و مشغول خوردن شدیم. اطرافمون نه دیوار بود، نه پنجره داشت، نه در، و بالای سرمون هم نه سقفی. نمی دونستیم توی پذیرایی نشستیم، توی آشپزخونه ایم یا توی دسشویی! همه ساکت بودیم و من به خیابون نگاه می کردم که بعد از گذشتن از وسط ردیف درخت ها، آخرش تو یه ساختمون نیمه کاره فرو می رفت.
اون هندونه گرم، اون باد مُردّد مردادی، زیر اون کلاه حصیری، جیرجیرک های روی درخت صنوبر پیاده رو، صدای ناصر عبداللهی... چند دقیقه هست که در خاطرم داره مرور می شه...
افکار وحشیانه توی ذهنم به هم بافته می شن، و من از این بی رحمی لذت می برم! نمی دونم، باید به سیاهی شب امیدوار بود که دیگه سیاهی ای درش پیدا نیست یا باید به سفیدی روز دل بست که خاکستری ها رو هم از دور سیاه جلوه می ده؟!
- ۹۴/۱۰/۰۳