من (مثلا کلینت ایستوودم): مگه همین چشه؟
بهرام (می تونه هر خری باشه): این قدیمی شده دیگه خوشم نمیاد
- از هر چی قدیمی شده باشه خوشت نمیاد؟
- بستگی داره
- بدم میاد از این جمله، لعنت به تو
- بستگی داره، بستگی داره، بستگی داره
- از هرچی خوشت نیاد می ذاریش کنار؟
- بعضیاشون
- پس چرا اون کون گنده تو نمی ذاری کنار
- هی چه مرگته؟
- بار آخرت باشه اینطوری باهام حرف می زنی، بشین سر جات عوضی
- (نگاه)
- ینی الان مامان بابات ببرنت عوضت کنن جات یه مدل بالاتر بگیرن؟
- چه ربطی داره؟
- قدیمی شدی
- مزخرف نگو
- اینطوری خوشحال تر می شن
- چرت می گی
- برو بمیر، برو بمیر، برو بمیر
- خفه شو
- جاش گربه بخر
- گربه چرا؟
- چون از ماهی قرمزِ توی تنگ قشنگ تره
- من که نمی خوام ماهی بخرم
- واسه همینه می گم گربه بخر
- از گربه خوشم نمیاد
- گه خوردی
-ببند دهنتو
- از گوشیتم خوشت نمیاد ولی داری استفادش می کنی
- بخاطر همین می خوام عوضش کنم
- اگه گربه داشته باشی خوشحال تر می شی، بفهم
- تو واسه خودت گربه بخر که خوشحال تر شی
- من با این فکسنی مشکلی ندارم
- واسه همینه که همش با تلفن خونه بهم زنگ می زنی؟
- می خوام صدای عنترت به گوشیم نخوره
- نمی دونم حرفمون سر چی بود
- داشتی می گفتی چطور متقاعدت کنم گربه بخری
- می خوای هر دو رو بخرم خیالت راحت شه؟
- برو اونتو بده
- جدی گفتم
- فایده نداره
-چرا؟
- اگه گوشیتو عوض کنی گربه ناراحت می شه
- داری چرت و پرت می گی
- دارم سعی می کنم شبیه تو فیلما حرف بزنم!
- (نگاه)
- (سکوت)
چهار روز است خانواده به مسافرت رفته اند و من توی خانه بست نشسته ام و قیافه هیچ آدمیزادی را ندیدم. تمام روابط اجتماعی ام را با بیرون قطع کردم و تنها خلاقیتی که برای حضور در جامعه از خودم به نمایش گذاشتم جدا شدن از این صندلی و بالا و پایین کردن چند خیابان در نیمه شب است. درست زمانی که باکتری ها کنار آدم ها خوابیده اند و هیچ موجود جنبنده ای این سمت زمین بیدار نیست...
در
خلال حضور پررنگ شبانه ام در اجتماع!، امشب اتفاقی سوراخی روی زمین پای یک دیوار بلوکی پیدا
کردم. اگر قبل از این لانه موش های صحرایی را ندیده بودم گمان می کردم لابد پلنگی، خرسی چیزی توی آن زندگی می کند. بخاطر اینکه از احساس تکه یخ در حال ذوب شدن وسط اقیانوسی ام در بیایم، قسمتی از شاخه درخت انگور بیرون زده از دیوار را جدا کردم و توی لانه موشها فرو کردم. عکس العملی نشان ندادند. شاخه بلندتری پیدا کردم که جوان تر
بود و راحت تر انعطاف پیدا می کرد. هر طور که بود بیشتر از یک مترش را در
سوراخ زیر دیوار بردم. بعد قشنگ چرخاندمش که خاک ها بریزد و سر و صدا کند و
موش ها پیدایشان شود. ولی باز هم کسی به پیشوازم نیامد. ناامید شدم.
آن موقع شما از بالای پل عابر آن سمت خیابان پسری را می بینید که کاپشن ورزشی کرم رنگی را با شلوار جین مشکی پوشیده، چوب نازکی در دست دارد و خیلی ناامید است، مو هایش فر است بلند است و حوصله ندارد برود سلمانی چون پریشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد، دیشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد، امشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد و فردا شب هم شام سیب زمینی سرخ شده خواهد خورد و اگر اجازه بدهید ادامه حرفم را بزنم... یک دور ریزِ ده دقیقه ای توی خیابان زدم. موقع برگشت خانه موش ها همانطور دست نخورده بود. چند دقیقه ای آنجا ایستادم و به تیر برق بالای سرم نگاه کردم. در همچین شرایطی آدم انتظار دارد کلاغی، گنجشکی کفتری یا هر پرنده خر دیگری آن بالا لانه داشته باشد ولی توی این سرما کله سگ بزنی نمی رود بالای درخت لانه درست کند چه برسد به کلاغ.
خم شدم و دوباره همان شاخه را برداشتم تا نقشه شومم را از سر بگیرم و موش ها را در نیمه شب شب غافلگیر کنم.
شبی را تصور کردم که موش پیری برای نوه کوچکش خاطره یک شب زمستانی را
اینگونه آغاز می کند: «آره خلاصه، تو خونه نشسته بودیم داشتیم تلوزیون می
دیدیم که یکی چوب کرد تو سوراخمون...» همین موقع صدای خشی روی برگ های پای دیوار افتاد. نگاهم را به برگ ها دوختم. دو تا موش صحرایی بزرگ از زیر برگ ها پیدا شدند.
توی تاریکی معلوم نبود چه رنگی هستند. یا من نتوانستم غیر از چشم های قرمز، پوزه های وحشی، پنجه های سوهان کشیده، دم دو متری شلاق مانند و آرواره های خون آلودی که نوید پیروزی در پیکار با یک دیو هفت سر را میدادند، چیز دیگری ببینم. دوان دوان جلو آمدند. از کمر چرخیدند، روی دست هایشان بلند شدند، دزدانه اطراف را پاییدند و بی توجه به حضور مهمان ناخوانده شان توی سوراخ دویدند... حالا شما از بالای پل عابر آن سمت خیابان همان پسر را می بینید که حتی موش ها هم به دمشان حسابش نکرده اند. برای این که بتوانم حضورم را در جامعه مفید تلقی کنم و برای جلوگیری از ابتلاع به احساس سرخوردگی ای که نیمی از عمرم را در ان می گذرانم، زنگ تیر برق را زدم و فرار کردم.
این بار دیگر از بالای پل عابر آن سمت خیابان من را نمی بینید. چون من توی اتاقم هستم. شما از ان بالا سکوت شب را می بینید، صدای فرهاد را می بینید که مثل رشته های ماکارونی دم نکشیده از هم باز می شود، از شانه هایتان بالا می رود و توی گوش هایتان می پیچد. شما فقط این را می بینید اما نمی دانید توی دل تاریک شب چی می گذرد. حالا هم بهتان هشدار می دهم از آن پل عابر نکبت پایین بیایید و دماغتان را از زندگی من بیرون بکشید!
همین
روزاست که راه بیفتم وسط خیابون خِر اولین نفریو که دیدم بچسبم و تا
تابلوی جفت گیری ممنوعِ راهنمایی و رانندگی خر کشش کنم پشتشو بکوبم به میله
تابلو و داد بزنم: «عوضی! با من مشکلی داری که نگام می کنی؟»... و فقط خدا می دونه، خدا می
دونه، خدا می دونه که چه بلایی سرش میارم اگه بگه «آره»
روزی که مادربزرگ را گذاشته بودند پشت آمبولانس و آورده بودند خانهاش برای خداحافظی از یادم نمیرود. جنازه مادربزرگ توی کاور سیاهی پیچیده بود و روی برانکارد بسته بود. چند نفری بلندش کردیم آوردیم توی اتاق. بعد عمه ام دوید سمتش و رویش چنبره زد و شروع کرد های های گریه کردن. همه فامیل و آشنا و در و همسایه توی اتاق ریخته بودند. زن ها با یک دست چشم هایشان را می مالیدند که قرمز تر بشود و با دست دیگر عمه را بغل می کردند و دلداری می دادند. من انتهای اتاق کنار بخاری ایستاده بودم. عمه دست هایش را دور گردن مادربرزگ حلقه زده بود، آن را تکان می داد و عین ابر می بارید. یک هو یکی این وسط داد زد: «اینور پاشه، سرش اونوره، اونورو بگیر»... این حرف را که شنیدم، درست در اوج تراژدیک ترین صحنه زندگیام که تا آن موقع باهاش رو به رو شده بودم، خنده ام گرفت. پخ اولش را بی صدا از سر رد کردم. بعد آرام پشت بخاری نشستم، صورتم را توی دست هایم پنهان کردم و شانه هایم مرتب بالا و پایین رفت.
امشب حرف مادربزرگ که شد یاد این صحنه افتادم. هنوز بعد از گذشت چند سال از آن روز نتوانستم آن را برای عمه تعریف کنم.