غافلگیری موش ها در نمیه شب یا از پل عابر بیا پایین
چهار روز است خانواده به مسافرت رفته اند و من توی خانه بست نشسته ام و قیافه هیچ آدمیزادی را ندیدم. تمام روابط اجتماعی ام را با بیرون قطع کردم و تنها خلاقیتی که برای حضور در جامعه از خودم به نمایش گذاشتم جدا شدن از این صندلی و بالا و پایین کردن چند خیابان در نیمه شب است. درست زمانی که باکتری ها کنار آدم ها خوابیده اند و هیچ موجود جنبنده ای این سمت زمین بیدار نیست...
در
خلال حضور پررنگ شبانه ام در اجتماع!، امشب اتفاقی سوراخی روی زمین پای یک دیوار بلوکی پیدا
کردم. اگر قبل از این لانه موش های صحرایی را ندیده بودم گمان می کردم لابد پلنگی، خرسی چیزی توی آن زندگی می کند. بخاطر اینکه از احساس تکه یخ در حال ذوب شدن وسط اقیانوسی ام در بیایم، قسمتی از شاخه درخت انگور بیرون زده از دیوار را جدا کردم و توی لانه موشها فرو کردم. عکس العملی نشان ندادند. شاخه بلندتری پیدا کردم که جوان تر
بود و راحت تر انعطاف پیدا می کرد. هر طور که بود بیشتر از یک مترش را در
سوراخ زیر دیوار بردم. بعد قشنگ چرخاندمش که خاک ها بریزد و سر و صدا کند و
موش ها پیدایشان شود. ولی باز هم کسی به پیشوازم نیامد. ناامید شدم.
آن موقع شما از بالای پل عابر آن سمت خیابان پسری را می بینید که کاپشن ورزشی کرم رنگی را با شلوار جین مشکی پوشیده، چوب نازکی در دست دارد و خیلی ناامید است، مو هایش فر است بلند است و حوصله ندارد برود سلمانی چون پریشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد، دیشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد، امشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد و فردا شب هم شام سیب زمینی سرخ شده خواهد خورد و اگر اجازه بدهید ادامه حرفم را بزنم... یک دور ریزِ ده دقیقه ای توی خیابان زدم. موقع برگشت خانه موش ها همانطور دست نخورده بود. چند دقیقه ای آنجا ایستادم و به تیر برق بالای سرم نگاه کردم. در همچین شرایطی آدم انتظار دارد کلاغی، گنجشکی کفتری یا هر پرنده خر دیگری آن بالا لانه داشته باشد ولی توی این سرما کله سگ بزنی نمی رود بالای درخت لانه درست کند چه برسد به کلاغ.
خم شدم و دوباره همان شاخه را برداشتم تا نقشه شومم را از سر بگیرم و موش ها را در نیمه شب شب غافلگیر کنم.
شبی را تصور کردم که موش پیری برای نوه کوچکش خاطره یک شب زمستانی را
اینگونه آغاز می کند: «آره خلاصه، تو خونه نشسته بودیم داشتیم تلوزیون می
دیدیم که یکی چوب کرد تو سوراخمون...» همین موقع صدای خشی روی برگ های پای دیوار افتاد. نگاهم را به برگ ها دوختم. دو تا موش صحرایی بزرگ از زیر برگ ها پیدا شدند.
توی تاریکی معلوم نبود چه رنگی هستند. یا من نتوانستم غیر از چشم های قرمز، پوزه های وحشی، پنجه های سوهان کشیده، دم دو متری شلاق مانند و آرواره های خون آلودی که نوید پیروزی در پیکار با یک دیو هفت سر را میدادند، چیز دیگری ببینم. دوان دوان جلو آمدند. از کمر چرخیدند، روی دست هایشان بلند شدند، دزدانه اطراف را پاییدند و بی توجه به حضور مهمان ناخوانده شان توی سوراخ دویدند... حالا شما از بالای پل عابر آن سمت خیابان همان پسر را می بینید که حتی موش ها هم به دمشان حسابش نکرده اند. برای این که بتوانم حضورم را در جامعه مفید تلقی کنم و برای جلوگیری از ابتلاع به احساس سرخوردگی ای که نیمی از عمرم را در ان می گذرانم، زنگ تیر برق را زدم و فرار کردم.
این بار دیگر از بالای پل عابر آن سمت خیابان من را نمی بینید. چون من توی اتاقم هستم. شما از ان بالا سکوت شب را می بینید، صدای فرهاد را می بینید که مثل رشته های ماکارونی دم نکشیده از هم باز می شود، از شانه هایتان بالا می رود و توی گوش هایتان می پیچد. شما فقط این را می بینید اما نمی دانید توی دل تاریک شب چی می گذرد. حالا هم بهتان هشدار می دهم از آن پل عابر نکبت پایین بیایید و دماغتان را از زندگی من بیرون بکشید!
- ۹۴/۱۱/۱۵