نوهی ناخلف
روزی که مادربزرگ را گذاشته بودند پشت آمبولانس و آورده بودند خانهاش برای خداحافظی از یادم نمیرود. جنازه مادربزرگ توی کاور سیاهی پیچیده بود و روی برانکارد بسته بود. چند نفری بلندش کردیم آوردیم توی اتاق. بعد عمه ام دوید سمتش و رویش چنبره زد و شروع کرد های های گریه کردن. همه فامیل و آشنا و در و همسایه توی اتاق ریخته بودند. زن ها با یک دست چشم هایشان را می مالیدند که قرمز تر بشود و با دست دیگر عمه را بغل می کردند و دلداری می دادند. من انتهای اتاق کنار بخاری ایستاده بودم. عمه دست هایش را دور گردن مادربرزگ حلقه زده بود، آن را تکان می داد و عین ابر می بارید. یک هو یکی این وسط داد زد: «اینور پاشه، سرش اونوره، اونورو بگیر»... این حرف را که شنیدم، درست در اوج تراژدیک ترین صحنه زندگیام که تا آن موقع باهاش رو به رو شده بودم، خنده ام گرفت. پخ اولش را بی صدا از سر رد کردم. بعد آرام پشت بخاری نشستم، صورتم را توی دست هایم پنهان کردم و شانه هایم مرتب بالا و پایین رفت.
امشب حرف مادربزرگ که شد یاد این صحنه افتادم. هنوز بعد از گذشت چند سال از آن روز نتوانستم آن را برای عمه تعریف کنم.
- ۹۴/۱۱/۰۸