تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



رهاش کن بره رئیس

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ


هر بار با خواندن "چنین گفت زرتشت" به وجد می آیم. بارها کلمات این کتاب را خوانده ام و هر بار مثل تکه ابری در آسمان برایم  شکل تازه ای می نماید.

جایی در این کتاب خواندم: برای غرورتان بهتر است بخواهید، پیش از آنکه بر شما ببخشایند [نقل به مضمون، متن اصلی یادم نیست].

خواستن، زیر پا گذاشتن غرور است. نخواستن و به انتظار بخشش بودن، تهوع آور.


دلم کوه می خواهد. بلندا، تنبور، آواز... کی شب‌روان کوی‌ات...


من آدمی هستم گه اگر مثلا تیم ملی فوتبال در جام جهانی هم قهرمان بشود یا مثلا نظریات یک دانشمند ایرانی با اقبال جهانی مواجه بشود هیچ حسی درم بوجود نمی آید.
اینکه ما [ آیا درست است از  "ما" استفاده کنم با بهتر است بگویم "آنها"؟] در گذشته چقدر در علوم سرآمد بودیم، در مهندسی پیشرو بودیم، متمدن و با فرهنگ بودیم و هنرمند بودیم [و از این جور هنداونه ها که ما ایران ها هی زیر بغل خودمان جا می دهیم] هم هیچ غروری در من نمی آفریند. بنظر من ما هیچ ارتباطی به پیشینیان نداریم. و آیندگان ما به ما. پس به آیندگانی که قرن ها بعد نوشته ام را می خوانند توصیه می کنم دهان لجن گرفته شان را ببندند و اینقدر نگویند کسانی که در قرن چهارده خورشیدی در سرزمینم می زیستند خیلی بی عرضه بودند و چه بودند و چه بودند. بوزینه. هستیم که هستیم به کسی چه.


اما سرنوشت نزدیکانم برایم خیلی مهم هست. و الان دارم روی فرضیه ای کار می کنم که تبیین کند مثلا اگر یکی از نزدیکانم به تیم ملی راه پیدا کند باید احساسم را از برد و باخت تیم متاثر کنم یا نه. و اگر متاثر بشوم آیا این کارم در راستای اخلاق هست یا با آن مغایرت دارد و نباید تمایلات شخصی ام را در جهان بینی ام راه بدهم. بالاخره من آدم خیلی اخلاق گرایی هستم که شما دیر یا زود باید این مسئله را می فهمیدید.


رنگ ها (2)

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ب.ظ

چشمه علی




نتم سرعت نارَه. نظرات بعدا تایید می گردن.

یا شیطان پناه بر خودت!

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

چند روز پیش تو باشگاه با مربی در باره اتفاقاتی که تو عربستان افتاد حرف می زدیم که چند نفر فوت شدن و چند نفر معلوم نیست چ شدن و چه و چه. یه پسره نا مربوط در اومد که آره آقا اینا همش خرافاته حج چیه و دل آدم مهمه و از این حرفا که دخلیم به بحثمون نداشت. به همین سوی چراغ، به همین برکت قسم حرفش تموم شده نشده گفت فقط یه چیزو من به چشم خودم از نزدیک دیدم.  اون راسته. حدود ده سال پیش بود. یه زنی شبیه به عقرب شده بود. گذاشته بودنش تو یه شیشه سه در سه مردم پول می دادن تماشا می کردن!!!!

به شرافتم سوگند عین واقعیتو نقل کردم.



پ ن:

ای کسانی که محاوره می نویسین شما رو به جان هرکی دوست دارین "کسره اضافه" رو بصورت "ـه" ننویسین. هر جا که  "ـه"  می بینم فکر می کنم "  ِ "  هست. بعدش باید کلی فکر کنم تا متوجه بشم ـه هست یا ـه نیست. من به چالش "ـه" یا "ِ"  رسیدم. به جوونیم رحم کنین.


در حکایت اوشون!

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ب.ظ

خوانده ها و شنیده ها 2

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ب.ظ

1

نیچه در فراسوی نیک و بد چنین می نویسد:

نژادها و طبقاتی که از دیرباز از هم جدا بودهاند یکسره و یکباره در هم [می] آمیزند. نسل جدیدی که از این آمیزش پدید میآید و این چنین میراثبر معیارها و ارزشهای گوناگون در خون خویش است، سراپا ناآرامی و پریشانی و شک و آزمایش است. بهترین نیروها اثری بازدارنده دارند و فضایل مانع رشد و نیرو گرفتن یکدیگر می شوند و تن و روان از ترازمندی و سنگین وزنی و راستی قامت بی بهره‌اند. و آنچه بیش از همه از این آمیزش ناجور بیمار می شود و تباهی می گیرد اراده است. اینان دیگر از استقلال رای و شادمانی دلیرانه ای که در اراده کردن هست هیچ نمی دانند. اینان در خواب و خیال هم درباره "آزادی اراده" شک دارند.



2
بغلی ام آدم وراجی بود و دائما مهمل می بافت. یکهو پرسید می دانی چرا اطلاعات ایران اینقدر قوی است؟ گفتم مگر اینقدر قوی است؟ گفت نمی دانی؟ گفتم چرا؟ گفت بخاطر اینکه آدم های خا...مال زیاد اند. بنظرم بیراه نمی گفت!



3
توافق هسته ای. دکترین امنیت ملی. رسوب نارضایتی. وقتی جامعه نمی تواند نارضایتی بیشتر را در خود حل کند. فریبی عامه پسند. دمیدن امیدی کاذب به طبقه متوسط.
دیر گفتم ولی همه اش را گفتم! د:


4
شب های پاییز را سپری کنید با: زبیگنیو پرایزنر، اخوان، کتاب های مورد علاقه تان و یادتان نرود اسب هایی که دریا را سر کشیدند.

حرف هایی هست که

جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ


روستاهایی را در استان خودم می شناسم که در آنها زنان [شاید به اندازه مردها] کار می کنند، هیزم جمع می کنند، نان می پزند،  غذا درست می کنند، به حیوانات رسیدگی می کنند، از کودکان مراقبت می کنند، در زراعت کمک می کنند و....  صورتشان در آفتاب سوخته، زیر چشم ها و پیشانیشان چروک برداشته، پوست دست هایشان پینه بسته و ناخن هایشان رگه رگه شده ...

و زنانی را می شناسم با گونه ها و باسن های پروتز شده، ناخن های بلند لاک زده، رژ های قرمز و نارنجی، موهای بلوند و شرابی،  شلوارهای تنگ و کوتاه که تجربه هیچ کدام از این رنج ها را ندارند  و دائما از حقوق زن ها و بی عدالتی ها حرف می زنند...
اما کدام یک از زنان رنج دیده سخنی گفته؟ کدام یک دست خاکی زن روستایی را در دست گرفته و دردی از او کم کرده؟ اصلا چه چیزی می بیند؟ یا شاید بهتر باشد بپرسم چه چیزی نشانشان می دهند؟

نه. هیچ یک از این ها ناگزیر نیست. این ها همه برای خود است [مرد و زن چه فرقی دارد؟ هر که به فکر خویش است]. آدمی که رنج ندیده نمی تواند کمکی باشد برای رنج دیده.

برای من هیچ انسانی روی کره زمین ترحم برانگیزتر از این آدم ها نیستند.


+ لازم می دانم بگویم این مطلب نه برای آن بود که بخواهم توجه قشری را به خودم جلب کنم [با توجه به مخاطبانم که بیشتر دختران و زنان هستند] و نه نشان از طرفداری ام از حقوق زنان [و از این دست بازی های بیخود] است و نه برائت نامه و نه هیچ چیز دیگری.
این مطلب تنها برای زنان رنج دیده ای بود که به چشم خود دیدمشان. برای زنانی که نه من آن ها را می شناختم و نه آن ها من را...


روزی روزگاری در ولایتی نامعلوم پسری زندگی می کرد که از راه خارکنی امرار معاش می نمود. یک روز مثل هر روز پسرک پشته اش را بر دوشش نهاد و به سمت جایی که خارهای می رویند به راه افتاد. وقتی به خارستان رسید کوزه آب را که بار خرش کرده بود برداشت تا جرعه ای آب بنوشد. اما وقتی که چشمش به برند "فلاوند" روی کوزه افتاد لعنتی به کارخانه غیر بهداشتی تولید کوزه های آب معدنی فرستاد و آن سبو را با هفت تا سنگ شکست و تکه های شکسته کوزه را در خاک پنهان کرد. چرا که پسر خار کن با شعرهای حکیم ریاضی دان و منجم و فیلسوف روح افزا عمر خیام نیشابوری آشنا بود و می دانست که ان کوزه در واقع کله مرحوم پدرش است که الان کوزه هست و برای احترام به پدرش او را چال کرد. باری. وقتی داشت آخرین چاله را برای دفن تکه شکسته باقی مانده حفر می کرد بصورت خیلی اتفاقی به لانه ماری رسید. مار سرش را از لانه  بیرون آورد و کم کم تنش را بیرون آورد و همینطور یک ساعتی طول کشید تا همه اش را بیرون بیاورد و به دمش برسد و عجبا که چه مار درازی بود. تمام دشت پر شده بود از درازای این مار. بعد از یک ساعتی که طول کشید تا مار با چستی چابک از لانه اش بیرون بجهد، از سر خشم نگاهی غضبناک به پسر خارکن انداخت. پسرک که فهمید تمام خارستان برای آن مار است با ترس و لرز و پته پته کنان گفت ببخشید که به قلمرو شما آمدم. می خواستم کمی خار بچینم و به بازار ببرم و بفروشم. و تمام ماجرا را برای مار تعریف کرد. مار سری تکان داد و گفت آیا می دانی چرا من اینقدر دراز هستم؟. پسرک سرش را انداخت پایین و حرفی نزد. مار غرید و سوالش را تکرا  کرد. پسر خارکن گفت اگر بگویم قول می دهید ناراحت نشوید؟ مار قول داد و پسر خارکن گفت فکر می کنم شما از داروهای موضعی برای افزایش طولتان استفاده کرده اید، حقا که چه رشید شده اید. مار آشفته شد. جستی زد و دهانش را تا یک میلیمتری پسرک رساند و خواست پسرک را درسته ببلعد. پسر خارکن به گریه و التماس افتاد و از مار خواهش کرد که او را نخورد. مار گفت من از کودکی اینقدر دراز بودم. و از همان وقت همه هم سن و سال هایم مسخره ام می کردند. و در دوران مدرسه همیشه آخر ردیف می نشستم. و این قامت رشیدم بخاطر آن است که من از کودکی عادت کرده ام هر دو ماه در میان یک آدم بخورم. حالا چه شباهتی بین من و تو وجود دارد که من نباید تورا بخورم؟ پسرک کمی فکر کرد و با شادمانی گفت بزرگترین شباهت ما این است که هیچ کداممان در "هوگو" آخرین فیلم مارتین اسکورسیزی بازی نکرده ایم. تازه لئوناردو دی کاپریو هم بعد از دوازده سال که در فیلم های اسکورسیزی پلاس بود در این فیلم نیست. مار گفت چرا مهمل می بافی پسرک؟ آخرین فیلم مارتین اسکورسیزی گرگ وال استریت هست. فکر کردی من آدم بی سوادی هستم؟ من خودم ختم سینما و فرهنگ و این چیرها هستم. پسرک ترسید و ملتمسانه خواست تا یک فرصت دیگر به او بدهد. مار قبول کرد و پرسید آن چیست که اگر بکشی کش نمی آید اما اگر نکشی کش می آید. پسر خارکن لختی به فکر فرو رفت و بعد گفت ریش. مار که دید پسرک درست جواب داد روی حرفش نماند و زیر قولش زد. به پسر خار کن گفت هرچند درست جواب دادی اما من می خواهم تو را بخورم تا درازتر بشوم. جست بلندی زد و همین که خواست پسرک را گاز بگیرد پسرک خارکن تبرش را محکم به تکه کوزه ای که می خواست در خاک دفت کند کوبید. از برخورد تبر و کوزه جرقه ای حاصل شد و مار دراز که سرش روی زمین بود و تهش به ذخائر نفت و گاز نهفته در اعماق زمین می رسید و بدنش به مواد محترقه آغشته بود در آنی از ثانیه شعله ور شد و پسرک نجات پیدا کرد.


ما از این داستان نتیجه می گیریم آن مار خیلی دراز بود و آخرین ساخته مارتین اسکورسیزی گرگ وال استریت است و خانواده همیشه خانواده باقی می ماند.



روحٍ فراموش شده

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ






Mortale
 Adam Hurst - Ame Oublie (2014)- Il Mortale

حکمت های غمگین!

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ


برترینِ مردم آنست که شرافتمندانه‌تر می فریبد!