تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



یکشنبه غم انگیز در شب

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۳ ب.ظ


رسیده بودیم به انتهای پارک. روبه رویمان یک باریکه‌ی طویلِ آسفالت شده بود که بهش پیست دوچرخه سواری می گفتند! و مردم به موازات تابلوی لطفا روی پیست راه نروید، می دویدند. زیر یکی از چراغ ها نشستیم و آهنگ «یکشنبه‌ی غم انگیز» هیتر نوا را گذاشتیم.. . «امیدوارم رویاهایم هرگز آزارت ندهد». همین لحظه آقای حدودا چهل ساله ای با کاپشن قهوه ای از کنارمان رد شد. چند قدم جلوتر ایستاد، دست هایش را از جیبش در آورد برگشت سمت ما و گفت: «ببخشید، مهستی ندارین واسم بلوتوث کنین؟»




Gloomy sunday/ Heather nova/ Download


کلی گویی آفت شعر است، حرف مفت آفت ذهن!

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۰ ب.ظ


  • همسایه کناری مان انبردستش را تا دسته توی دماغه‌ی علمک گاز فرو کرده بود و هی ماسماسکش را می کشید بیرون ول می کرد. بعد از چند بار تکرار صدای فیس غلیظی از لوله بیرون آمد و ماماسک بیرون ماند. مثل اسکندر پس از فتح ایران، غبغبش را پر از باد کرد پای راستش را روی بست پایینیِ لوله گذاشت. بالای دیوار نیم خیز شد و داد زد "چاییو دم کن الان می‌ره!"


  • زندگی، جنگ و دیگر هیچ. این اسم کتابی است که سرکار خانم اوریانا فالاچی آن را نوشته. و من همین پیش پای شما آن را از شهر کتاب ابتیاع نمودم! پشت جلد کتاب نوشته: "کتاب حاضر نمایانگر یک سال از زندگی فالاچی است. او این کتاب را در پاسخ خواهر کوچکش که پرسیده بود "زندگی یعنی چه؟" نوشته است. او پاسخ این سوال را در نبردها، زد و خورد ها، وحشیگری ها و مرگ در ویتنام و نیز هنگامی که در "میدان سه فرهنگ" مکزیرک و همزمان با گشایش المپیک زخم عمیقی برداشت، جستجو کرده است".   قدرتی خدا خواهر کوچکتر هم ندارم که ازم بپرسد "زندگی یعنی چه" تا برایش از این کتاب ها بنویسم. تازه شروع به ورق زدنش کردم. فعلا پشت جلدش هستم و هنوز به تویش نرسیدم و  نمی دانم آن تو چه خبر است. خدا کند از آن کفر در آر ها نباشد.


  • چندتا شخصیت جدید به شخصیت های ذهنی ام اضافه شده. مواقعی که تنها هستم و شرایط جور است با هم حرف می زنیم. هنوز یخمان آب نشده و از هم خجالت می کشیم. آرام آرام بالاخره یکهویی که نمی شود. تا اینجا که طرفین مذاکره بنظر مشتاق می آیند. حالا باید ببینیم بعدا چه پیش می آید.


  • نامجو دارد می خواند: ذهن الکَن ستاره بشمارد، ذهن یاغی ستاره می چیند. این آهنگش را اگر گوش ندادید گوش کنید. قشنگ است.


  • خیلی خب. بروم شکار شبانه ام را آغاز کنم. گردن چند نفر را گاز بگیرم و خونشان را توی شیشه بریزم برای هفته بعد. و اگر حس انسان دوستی ام بیدار شد و حوصله ام گرفت برای اینکه زجر کمتری بکشند بعدش با گلوله آنها را به قعر جهنم بفرستم. جنتلمنانه از حضورتان مرخص می شوم. شب بخیر آقایان و بانوان.



نامه به مالاریا (1)

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ب.ظ


چه می توان کرد اگر این لحظه خودم را شاعر محبوبم ندانم؟... مالاریا! زیبا ترین حرفت را بگو. از تو می پرسم!



خشم و هیاهو!

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ


سیب ها را پوست می کنم و می اندازم توی بشقاب سفیدِ کنار دستم. گفتم می توان از زیر همه چیز در رفت. صفحه بعد را باز می کنم. سیب ها یکی یکی می افتند و کف بشقاب زرد می شود.  گفت آیا می شود؟ پوست ها را می اندازم توی سینی. بشقاب دارد پر می شود. به پایین نگاه می کنم. از پوشه تابستان نود و چهار موسیقی متن پاپیون را پیدا می کنم. به خودم نهیب می زنم. نجوا می کنم، من فیلمم. من ازدحام سرگیجه آور آدم های وسط چهار راهم... تالاپ. سیب بعدی می افتد توی بشقاب. آدم ها از خیابان رد می شوند. یادم افتاد باید بگویم حتما می شود. حتما می شود. بشقاب پر شده. صدا را زیادتر می کنم. باید بپیچمشان توی پلاستیک. خط کشی ها سفید اند. خط کشی ها برق می زنند. سیب ها توی یخچال اند. می روم آن سمت چهار راه. مثل باد. مثل بامی از باد. حتما می شود. حتما می شود.


  • خشم و هیاهو/ ناصر/ ترجمه خودم!






+ یه غمایی تا همیشه رو شونه آدم می مونه... شهاب، رفیق... دعا می کنم غم‌هات سبک شن...


یک صحنه‌ی کوچک

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ


«از این سر تا آن سر رودخانه را بگردید، کسی را پیدا نمی کنید که بتواند بهتر از من غرق شود»



مغروق/ آنتوان چخوف

ماجرای جایی که معلوم نبود کجاست

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۲ ب.ظ


یکی از دوستانم تصمیم گرفت من را برای کار معرفی کند. به شرکتی که نه اسمش را به من گفت، نه مکانش را، نه کارش را، و نه شرایطش را. گفت در آمد خوبی خواهی داشت و بعد گوشی را قطع کرد. منظورش را از درآمد خوب نفهمیدم. اما چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم مکالمه تمام شده و کسی آنورِ خط نیست.

دیروز دوستم دوباره تماس گرفت. زنگ زد و اول به تقوای الاهی سفارشم کرد. و گفت که امروز عصر بیایم فلان جا و بعد برای معارفه با هم می رویم آنجا. و اینکه سر ساعت بیایم، قبلش صورتم را اصلاح کنم، موهایم را شانه بزنم، لباس رسمی بپوشم و در ضمن بوی سیگار هم ندهم.

دو سه ساعتِ پیش گوشی ام زنگ خورد. وقتی جواب دادم دوستم با عصبانیت پرسید کجا هستم. بالشتِ زیر آنجایم را کمی اینور آنور کردم و گفتم دارم روی یخ های سوچی با سورتمه ام به سمت ابدیت می تازم. متاسفم که نتوانستم نیامدنم را اطلاع دهم. هوووویِ کشداری کشیدم و گوشی را قطع کردم. و بعد فلش را از لپ تاپ جدا کردم انداختم توی سطل آشغال بس که این سریال ومپایر مزخرف بود.


همه افتادگان

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ


خانوم رونی: کاری به من نداشته باش.حواست به من نباشه. من اصلا وجود ندارم. عالم و آدم می دونن...


همه افتادگان/ ساموئل بکت


پشت این پنجره ها

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ



امروز فهمیدم بر خلاف تصور خودم و اطرافیانم، هنوز اندک رمقی برای بروز احساسات درم باقی مونده... بعد از ظهر، وقتی آسمون یهو سیاه شد، دلم واسه غریبه های توی خیابون هم تنگ شده بود.



شب شد ساقیا

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۷ ب.ظ


در خنده های سرخ چغندر، حباب را

با سایه های روشن شبدر کباب کن !

پندار کوزه را

از صبح تا به حال

در بوسه گاه تلخ اقاقی خراب کن

ظهر است ساقیا

قدحی پر شراب کن



زرویی نصرآباد

پیرِ ما گفت:

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ


با یکی از رفقا در خیابان قدم می زدیم. مرد حدودا چهل ساله ای جلوتر از ما کناری ایستاده بود و با صدای بلند با تلفن همراه اش صحبت می کرد. می گفت: "من کار قانونی می خوام، کاری که قانونیه انجام بده" و چند بار دیگر روی کلمه قانون تاکید کرد. بعد از اینکه از کنارش گذشتیم دوستم رو به من گفت: "اینجِه قانون موس* هسِّه موووس"

گفتمش: آفرین بر نظر پاکِ خطا پوشت باد!!



* کیون!