هیمنطوری آنچه گذشت
شنبه سه هفته پیش، صبح اول صبح، دقیقا جلویِ درِ اسکانیای آبی پارک شده
توی ترمینال، زنگ زدم به رئیس شرکتی که این چند ماه درش مشغول بودم و گفتم
دیگه نمی تونم به همکاریمون ادامه بدم و بعد خیلی مسالمت آمیز! سوار اتوبوس
شدم و اومدم ساری. بهشون گفتم شرایط اسکانم نامشخصه اما واقعیت این بود که
اون روز صبح احساس کردم دیگه کم آوردم و رمقی در خودم نمی بینم که بخوام
باز هم شبها تا دیر وقت بیدار بمونم کارهای عقب افتاده دانشگاه رو انجام بدم و
روزها در حالت خواب و بیداری برم سر کار. مغزم دیگه کار نمی کرد و همه ذرات وجودم با تمام قوا می خواستن برای یک مدت طولانی فقط استراحت کنن!
امروز رئیس شرکت زنگ زد. گفت یه نیروی جدید گرفتیم ولی دلمون میخواد تو هم باشی پیشمون. هروقت تونستی بیا. یک ماه یا دو ماه دیگه هم شد عیبی نداره منتظرتیم.
دیروز یکی از رفقا زنگ زد و یه کار نقشه برداری پیشنهاد داد. درآمدش اونقدرام
خوب نیست اما در عوض کارش تو روستاهای جنگلی و خوش آب و هواییه که چند ساعت
تا شهر فاصله دارن. با غذا و اسکان رایگان خخخخ
و چند روز پیش از طرف یکی از شرکتهایی که خیلی وقت پیش رزومه فرستاده بودم برای مصاحبه تماس گرفتن.
گاهی وقتا معادلات عجیبی برای آدم رقم می خوره که هرچی فکر می کنه
ساز و کارشونو درک نمی کنه. الان که به چند ماه قبل نگاه می کنم واقعا نمی
دونم چی باید بگم. زمانی بود که شب و روز دنبال کار می گشتم، آویزون یک
ملت بودم و لنگ یک قرون دوزار و همه بهم جواب سربالا می دادن و حالا که همه
چیز برعکس شده.
بیراه نیست که از قدیم گفتن: چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد...
- ۹۵/۱۰/۱۳