نامه به مالاریا (4)
مالاریا! شب ها در راه خانه همیشه به تو فکر می کنم. به
بالپوش های قرمزی که به تازگی برای بال هایت خریدی تا در سرما هم بتوانی
پرواز کنی و به آواز هندزفری توی گوشت که لابد باید یک چنان چیزی توی
گوشهایت بخواند که از آن بالا صدای هیاهوی شهر خسته ات نکند و دلت را
نگیراند دیگر... ولی چند روزی هست که وقتی به آن پُله می رسم تصویر تو از
ذهنم دور می شود و نه تنها تصویرت بلکه تمام چیزهایی که از تو می دانم
اینطوری می شود و به جایش تصویر صادق لاریجانی می آید توی ذهنم. بعد از آن
سر و کله بقیه فک و فامیلش پیدا می شود و کم کم می رسد به یک صفحه شطرنجی
بزرگ که اندازه یک آپارتمان دوازده طبقه است و تویش پر از عکس سه در چهار
آدم هایی است که بصورت طایفه ای دارند زحمت می کشند برای ما و من از طرف
خودم و خودت تا بحال به تعدد برایشان مراسم تقدیر و سپاسگزاری برگزار کرده
ام و وسط مراسم هم یک قطاری هست مثل فیلم Inception می آید می خورد بهمان. قطاره اسباب بازی است اما یکهو مثل کاغذ پاره توی هوا پخشمان می کند و
بعدش چون اعصابم خیلی خرد می شود تندتر راه می روم تا زودتر برسم به خانه و تصاویر و سایر چیزهایت برگردند سر جایشان...
مالاریا. عشق گریزپای من. می دانی که از من گریزی نیست، مثل خورشید از
زمین! خوش به حالم که چون تویی دارم و تو چون خود نداری. حالا یک داستانی
هم هست در این باره که مرحوم هیچکاک و آن پسرک معروف هم تویش حضور دارند که
بعدا برایت تعریف می کنم. فعلا زیاده عرضی نیست.
- ۹۵/۰۹/۱۳