تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



نیمکتِ آخر

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ب.ظ


سایه درختِ زیر چراغ، روی چهره پسر افتاده بود و صورت دختر، روی پای پسر محو شده بود. هر چند ثانیه صدای هق هق قطع می شد و صدای نفس کشیدن می آمد.  پچ پچ های اول پسر حالا تبدیل به فریادهای عصبی شده بود و صدایش مدام بالا و پایین می رفت. تمامِ یک ربع، گوشیِ دختر زنگ می خورد اما حاضر نبود جواب بدهد. بالاخره پسر گوشی را برداشت.  گفت" «دخترتون سه ساعته توی پارک نشسته گریه می کنه». دختر نفس زنان گوشی را از دست پسر قاپید و روی زمین انداخت... دود آخر را به هوا فرستادم و از جایم بلند شدم. چند قدم رفتم. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. صداها قطع شده بود. سایه درخت همچنان روی نیمکت آخر پارک خیمه زده بود.

  • ۹۴/۰۹/۲۶

نیمکت آخر

نظرات  (۱)

بهت نگفته بودم سیگار بده؟!!
پاسخ:
یادم رفت!  د:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی