باید بدوم یا بازگو کردن یک تجربه ورزشی
دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ب.ظ
چند سال پیش شب ها حدود یک سی تا چهل دقیقه کنار خیابان می دَویدم. اوایل که شروع به دویدن کردم یادم هست به نیمه های مسیر برگشت که می رسیدم از نظر جسمانی خیلی خسته می شدم. چند بار وسط راه نشستم و استراحت کردم. چند بار مسیر کوتاه تری را انتخاب کردم. و از همه ناشیانه تر چند باری در جیب شلوار ورزشی ام مقداری پول گذاشم و مسیر طولانی تری را رفتم. اما هنگام برگشت سوار تاکسی شدم... مدتی اینگونه گذشت.
تا اینکه دیدم اینطور نمی شود ادامه داد. یک شب تصمیم گرفتم مسیر روزهای اول را بدوم. رفت و برگشت. بدون استراحت. بدون پول و خلاصه بی دور و کلک. زمستان بود. قبل از اینکه به نیمه مسیر برگشت برسم خسته شده بودم. خواستم کمی استراحت کنم. فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم بجای استراحت تندتر بدوم. سریع تر دویدم. هرچقدر که توان داشتم گذاشتم. مسیرم تغییری نکرد اما زمان رسیدنم خیلی کمتر شده بود. توانش را داشتم اما فکر نمی کردم بتوانم. مثل لامپ قبل از سوختن که نورش زیاد می شود و بعد یکهو می سوزد، احساس می کردم دارم می سوزم! اما شب های بعد هم همین کار را تکرار کردم... و بعد مسیرهای طولانی تری را دویدم. تا آخر زمستان. شب ها.
حالا هم یک چنین حالی دارم. حجم بی اندازه ای از خستگی توی پاهایم است. دلم می خواهد عین یک تکه یخ منجمد یکجا بنشینم و هیچ کاری نکنم. حتی چکه هم نکنم!. اما از خماری بعدش می ترسم. از اینکه برسم به جایی که دیگر حالی نداشته باشم. می ترسم عین موشی بشوم که نشسته است و سیمان کف اصطبل را گاز می زند... حالا فکر می کنم باید تندتر بدوم. هرچقدر که زور دارم باید بگذارم. قبل از اینکه بیشتر از این حالی برایم نماند!
- ۹۴/۰۶/۱۶
دمت گرم ک یادت بود و تونستی
با اینکه کار خاصی نمیکنم اما بطور عجیبی دلم میخواد برای چند روز خیلی آروم باشم و هیچ کاری نکنم و ب هیچی فکر نکنم.
ولی نمیشه
بشه هم شاید فایده نداشته باشه!
این روزا همه میدوان و من نشسته م ب تماشا و براشون دست نکون میدم...