طلوع کن، طلوع کن، بر این ستاره مردگی...
دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ
روی سکو، یک رشتهی خفیف زرد رنگ از پشت توده انبوه برگهای انجیر بر صورتم فرود می اومد. گاه با دستم این حجم بی جهتِ معلق رو می گرفتم و گاه به پام می فرسودم. مثل فرمان بخششی کورمال کورمال دامن سیاهی رو می شکافت، و نرسیده به من، نیزهاش رو بی پروا در پهنه خالی روبرو فرو می برد.
غوکی در دور دست آواز می خواند...
- ۹۴/۰۵/۲۶