یک عاشقانه قدیمی
پدربزرگ و مادربزرگ قبل از ازدواج هفت سال عاشق هم بودند. مادربزرگ که زنده بود یک بار ازش پرسیدم: «چجوری عاشق بابابزرگ شدی؟» باخنده گفت: «اینقدر برام آواز خوند تا گول خوردم!»
(دریافت)
می دانم که خودت می دانی دنیا چه جای خشمگینی است و این را هم میدانم که می دانی دنیا را جوری ساخته اند که در آن کینه و نفرت بیشتر به کار آدم می آید تا مهر و محبت و با این حال همیشه از اینهمه مهربانی ات تعجب می کنم. فکر کردن غمگین ترین کار در دنیا است و تنهایی بزرگترین رنج در آن و حسرت ها تبحری رازآلود در نشدن دارند و عمر نومیدانه کوتاه است و من هنوز نمی دانم آیا دنیا لایق ما است یا ما لایق آنیم!؟ اما می دانم اینجا هیچ چیز جدی نیست. آدم هایی که می خندند با آدم هایی که نمی خندند سرنوشت مشابهی دارند. بگذار داستان کوتاهی برایت نقل کنم. در جنگ صربستان و هرزگوین سرباز شوخ صربی با ماژیک زیر گلویش نقطه چین کشید و مثل پاکت شیر فلش زد و زیرش نوشت: «از اینجا ببُرید!» من هنوز نمی دانم او به مرگ خندید با به زندگی اما فهمیدم در بدترین شرایط هم می توان همه قطعیت ها را مسخره کرد... میم عزیز! من در زندگی ام به اندازه تو خِرد و تجربه کسب نکردم و شگردم در حرف زدن همیشه انتخاب بدترین کلمات است اما این را جدی می گویم؛ ناراحت نباش.