نامه با مالاریا 5
مالاریا! به بهارهایی فکر کن که من و تو مضطرب زیر بادبان کشتی ایستاده ایم و کوسه ها را برای شکار تعقیب می کنیم!
مالاریا! به بهارهایی فکر کن که من و تو مضطرب زیر بادبان کشتی ایستاده ایم و کوسه ها را برای شکار تعقیب می کنیم!
کاترین گفت: «دلم می خواد یه کاری بکنیم که واقعا گناه باشه. ما هر
کاری می کنیم ساده و بی گناه بنظر می آد. هیچ باورم نمی شه داریم کار بدی
می کنیم»
وداع با اسلحه/ همینگوی
لیوان شیر را توی پیش دست می گذارم و وداع با اسلحه را باز می
کنم. چند خط که می خوانم یادم می افتد باید کتاب design builder را ترجمه
می کردم و اصلا بخاطر همین بود که کلاس همساز را نرفتم.چه کار عبثی، هه! دیروز دنبال نان و
شراب بودم که این را خریدم. نجف دریا بندی و همینگوی. چه زوج خوشبختی! چند
ساعت آزاد آخر هفته دنبال کاهای کوچکی هستم که حوصله ام را سر نبرند و
زمانم را جوری بگذرانند که از تلف کردنش لذت ببرم. شیر داغ هم همینطور است.
لذت دارد منتها فرقش این است که مثلا نمی شود یک نصفه روز مدام شیر خورد.
چند سطر دیگر می خوانم. نمی توانم ذهنم را روی چیزی نگه دارم. می روم صفحه بعد.
اسفند
آمده. هفته پیش پدربزرگ سکته کرد و در سرازیری آلزایمر افتاد. انگار نه انگار که دو هفته پیشش همینجا خواستم که چیزی تغییر نکند و هیچ چیز بهتر یا بدتر نشود. استاد گفت:
پونزده بیست سال اولو که نمی فهمیم چی شد، ده پونزده سال آخرم نمی فهمیم
داره چی می شه، می مونه این وسطا. قدرشو بدونین. راست می گفت. این وسطا!
باید ازش می پرسیدم کدوم وسطا؟ مالِ ما یا شما! اگه مال ماس که بازم چیزی
نمی فهمیم! بر خلاف تصور حوصله ام سر می رود. تئاتر گوژپشت نوتردام را می گذارم پخش شود.
از این همه زیبایی به وجد می آیم. شورانگیز است. نوبت کازیمودو است:
آه ای ابلیس...
مهلتم ده
تنها یک بار
تا انگشتانم را در گیسوان اسمرلدا فرو برم...