به می عمارت دل کن... *
این برنامه ها هستن که توش از یه خواننده دعوت می کنن بعد وسط برنامه مجری بهش می گه: «می شه واسمون یه دهن زنده بخونین؟» طرفم می خونه. دلم می خواد تو یه همچین برنامه ای شرکت کنم بعد مجری بگه: «می شه واسمون یه دست زنده بسازین؟» منم بگم: «خیلی ممنونم اتفاقا من با ساختن خیلی راحت ترم تا حرف زدن» بعد بنا و کارگرا بریزن تو، استودیو رو بکوبیم برج بسازیم.
تلاش برای رجعت به اصالت بشری
آدم آرمانگرایی نیستم. آرزویی ندارم که بخوام یه عمر پی اش بدوام. آرزوهام اینقد کوچیکن که یکی دو ساله بهشون می رسم. اوناییو هم که بیشتر از این طول بکشن یادم می ره! به زندگی با برنامه اعتقادی ندارم. بدم میاد مثل روبات باشم. دوست دارم وحشی باشم. رمنده، غیر متمدن، درنده، بی فرهنگ، نا اهلی. حاضرم بعضی روزا تو خیابون شلوارمو پایین بکشم و روی ماشینای پارک شده کنار پیاده رو بشاشم، یه لنگ دور کمرم ببندم، دماغمو توی جوبای لجن بسته خالی کنم و به راهم ادامه بدم و هیچ دلیلی هم واسه انجام این کارها نداشته باشم. در ضمن هنری چیناسکی هم نیستم!
جمله فلسفی
یه پایان ناخوش بهتر از یه خوشیِ بی پایانه. آدم خسته می شه!
* مرسی استاد داوینچی