عطا یک جوجه مرغ دارد. قبل از اینکه جنسیتش مشخص شود اسم پژمان را برایش انتخاب کرد! یکی دو ماهی می شود برایش قفس قناری خریده و گوشه اتاق ازش نگهداری می کند و نگران است که تا چند وقت دیگر که جوجه بزرگتر می شود و دیگر نمی تواند از در قفس خارج شود چکارش کند. دیروز بهم گفت چند هفته دیگر پژمان را به من می دهد تا ازش نگهداری کنم. بهش گفتم دربرابر تغییر عادت های روزمره زندگی ام به شدت موضع می گیرم و فعلا آماده نیستم عضو جدیدی در خانواده بپذیرم و سر آخرین جوجه ای هم که داشتم چقدر ناراحت کننده از بدنش کَنده شد و من نتوانستم چیزی بگویم چون بچه همسایه کوچک بود و ظریف بود و نحیف بود!
«از امروزت لذت ببر»، «دیگران را قضاوت نکن»، «همه چیز نسبی است»
گستاخی آنقدر بالا گرفته که کمتر روزی پیدا می شود یک نفر یکی از مزخرفات بالا را حواله ام نکند... خدای من! آدمها چطور می توانند اینقدر وقیح باشند!؟
+ آرزوهای نجیب! اعلام وضعیت کن. مچکر.
فرض کنید یک
نفر میخواهد خودش را حلقآویز کند. او قبل از گذاشتن حلقه طناب به دور
گردنش شیرهای گاز را میبندد. اطمینان از بسته بودن شیرهای گاز برای کسی که
میخواهد خودش را خلاص کند منطقی نیست، اما ضروری چرا!؟ زندگی هم مثل مردن پر است از چیزهای اینجوری!... غیرمنطقی، اما ضروری...
دیروز اولین روز تدریسم بود. کار جالبی است. مخصوصا سکوتِ وسط حرف ها خیلی حالت فلسفی دارد و کیف می دهد. آدم فکر می کند خیلی شاخ است.
شاید در یک زمین حاصل خیز دیگر بتوانیم
از نو شروع کنیم. در کالیفرنیا، که درخت های میوه فراوان است. از نو شروع
خواهیم کرد. اما نمی توانی از نو شروع کنی. فقط یک نوزاد می تواند از تاره
به تازه شروع کند. من و تو آخر، ما همانیم که بودیم یک لحظه غیط و خشم و
هزارها خاطره، این ما هستیم. این زمین، این زمین سرخ رنگ، ما هستیم؛ سیل و
گرد و خاک و سال های خشکی و قحطی، این ما هستیم؛ ما نمی توانیم دوباره شروع
کنیم. آن تلخی و تلخکامی را به آن اوراق فروش فروختیم، او همه را خرید،
اما ما هنوز هم آن را داریم و وقتی که مالکین به ما گفتند که باید برویم،
این ما هستیم، و وقتی تراکتور خانه مان را خراب کرد، آن ما هستیم تا
بمیریم. به کالیفرنیا یا هرجای دیگه که برویم...
خوشه های خشم/ جان اشتاین بک/ عبدالحسین شریفیان