تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



آدم های بدون سر

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۴۴ ب.ظ
والادیمر کازانوفسکی، کارتونیست اوکراینی، مجموعه آثاری دارد با موضوع  «سر» که در آن آدم ها بدون سر تصویر شده اند. او درباره این آثارش گفته بود: «دنیایی که وقتی مغزها در آن کوچک می شوند دیگر سرها دلیلی برای وجود داشتن ندارند...»

من ژاپنی نیستم!

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۹ ب.ظ
دو ماه است در کارگاه درودگری فنی و حرفه ای شرکت می کنم و تا الان چیزهای خیلی خفنی مثل قاب عکس، جعبه دستمال کاغذی، چهارپایه، چوب سیگار و از این چیزها ساخته ام. هر روز صبح یک ربع به هشت صبحانه خورده نخورده جلوی در کارگاه روی جدول می نشینم سیگار می کشم و منتظر می مانم تا مربی ساعت هشت و ربع بیاید در را باز کند. تنها کسی که هر روز و آن وقت می آید منم. یک بار یکی از بچه ها پرسید چرا زود میای؟ گفتم دولت برای آموزش هر نفر در این رشته طی این پنج ماه حدود 800 هزار تومان هزینه می کند. با احتساب حداقل دو برابر شدن قیمت چوب و چسب و ابزار و بقیه هزینه ها می شود 1میلیون و 600 هزارتومان. اگر هر روز نیایم یا دیر برسم فکر می کنم جای یک نفر دیگر را اشغال کرده ام و عذاب وجدان می گیرم!
نمی دانم باو می کنید یا نه اما گاهی خودم را هم با این حرف ها دست می اندازم!

پژمان

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۴ ب.ظ

عطا یک جوجه مرغ دارد. قبل از اینکه جنسیتش مشخص شود اسم پژمان را برایش انتخاب کرد! یکی دو ماهی می شود برایش قفس قناری خریده و گوشه اتاق ازش نگهداری می کند و نگران است که تا چند وقت دیگر که جوجه بزرگتر  می شود و دیگر نمی تواند از در قفس خارج شود چکارش کند. دیروز بهم گفت چند هفته دیگر پژمان را به من می دهد تا ازش نگهداری کنم. بهش گفتم دربرابر تغییر عادت های روزمره زندگی ام به شدت موضع می گیرم و فعلا آماده نیستم عضو جدیدی در خانواده بپذیرم و سر آخرین جوجه ای هم که داشتم چقدر ناراحت کننده از بدنش کَنده شد و من نتوانستم چیزی بگویم چون بچه همسایه کوچک بود و ظریف بود و نحیف بود!

بگو بگو...

دوشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ


«أَرَی أُسامُرُ لیْلای لَیْلَةَ القَمَر»


                                                                    

 

بگو بگو(دریافت)

به کجا بگریزم؟

پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ

«از امروزت لذت ببر»، «دیگران را قضاوت نکن»، «همه چیز نسبی است»


گستاخی آنقدر بالا گرفته که کمتر روزی پیدا می شود یک نفر یکی از مزخرفات بالا را حواله ام نکند... خدای من! آدمها چطور می توانند اینقدر وقیح باشند!؟


+ آرزوهای نجیب! اعلام وضعیت کن. مچکر.

حکمت های غمگین 5

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

فرض کنید یک نفر میخواهد خودش را حلقآویز کند. او قبل از گذاشتن حلقه طناب به دور گردنش شیرهای گاز را میبندد. اطمینان از بسته بودن شیرهای گاز برای کسی که میخواهد خودش را خلاص کند منطقی نیست، اما ضروری چرا!؟ زندگی هم مثل مردن پر است از چیزهای اینجوری!... غیرمنطقی، اما ضروری...


گزارش یک تدریس از پیش تعیین شده

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ

دیروز اولین روز تدریسم بود. کار جالبی است. مخصوصا سکوتِ وسط حرف ها خیلی حالت فلسفی دارد و کیف می دهد. آدم فکر می کند خیلی شاخ است.


خوب، بد، زشت

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ

خدای همه زشتی ها
 خدای من!

خوشه های خشم

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

شاید در یک زمین حاصل خیز دیگر بتوانیم از نو شروع کنیم. در کالیفرنیا، که درخت های میوه فراوان است. از نو شروع خواهیم کرد. اما نمی توانی از نو شروع کنی. فقط یک نوزاد می تواند از تاره به تازه شروع کند. من و تو آخر، ما همانیم که بودیم یک لحظه غیط و خشم و هزارها خاطره، این ما هستیم. این زمین، این زمین سرخ رنگ، ما هستیم؛ سیل و گرد و خاک و سال های خشکی و قحطی، این ما هستیم؛ ما نمی توانیم دوباره شروع کنیم. آن تلخی و تلخکامی را به آن اوراق فروش فروختیم، او همه را خرید، اما ما هنوز هم آن را داریم و وقتی که مالکین به ما گفتند که باید برویم، این ما هستیم، و وقتی تراکتور خانه مان را خراب کرد، آن ما هستیم تا بمیریم. به کالیفرنیا یا هرجای دیگه که برویم...



خوشه های خشم/ جان اشتاین بک/ عبدالحسین شریفیان


افکارم را توی سرم می ریزم و درش را می گذارم. خیالم را از جیبهایم در می آورم و نازک نازک خودم را به دامش می اندازم...



*جی. دی.سلینجر

+ نقاشی کاملا سرقتی است!

یک عاشقانه قدیمی

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ

پدربزرگ و مادربزرگ قبل از ازدواج هفت سال عاشق هم بودند. مادربزرگ که زنده بود یک بار ازش پرسیدم: «چجوری عاشق بابابزرگ شدی؟» باخنده گفت: «اینقدر برام آواز خوند تا گول خوردم!»


(دریافت)