تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کی توان حق گفت جز زیر لحاف

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶ ب.ظ

تصمیم قاطع!

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ
به اتفاق عطاخان تصمیم گرفتیم پولامونو بذاریم روی هم دنگی دونگی یه موتور بخریم... اینطوری نمی شه که. تابستونا همش عرق سوز!...

باز راه است...

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ق.ظ
هیچ چیز مثل شب من را افسون خود نمی کند... چند روزی است ساعت های روشن را به دعوت شب می گذارم. و شب تا سحر با شب بو ها بیدار می مانم. آنوقت که سلسله شب به آستانه گسستن می رسد، در خیابان قدم می زنم. در آسمان دم کرده اش، عرق ریزان، پیش چشمم، بادیه ای هزار ساله خاموش را می پیمایم که هنوز ملازمتش را با زمان نگسسته...
چه ناشیانه، سحرگاهان، پروای تماشا دارم...


تایم زونِ چشمی

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۶ ب.ظ

دیروز عصر با یکی از رفقا رفتیم پارک. نشستیم روی یکی از نیمکت ها به انتظار اذان، که بعدش سیگارمونو روشن کنیم دَمی از عزا در بیاریم. نیم ساعتی حرف زدیم، هوا هم تاریک شد اما صدایی نیومد. ماه و ستاره ها هم اومدن تو آسمون بازم خبری نشد. گفتیم حتما این دور و بر مسجد نداره که صدایی نمیاد دیگه. سیگارمونو آتیش زدیم. یکم گذشت. یه پسر جوونی کنارمون زل زد بهمون. اون سمت هم دو تا پیر مرده نشسته بودن همینطور تو نخمون بودن. رفیقم گفت چرا همه نگامون می کنن نکنه اذان نشد؟... که همین موقع صدای ربنا از مسجد بلند شد... بعدش اذان شد و اون جوونه یه سیگار از جیبش در آورد. اون پیر مردا هم دو تا چایی از دکه پشت سرشون گرفتن. مام پا شدیم رفتیم یه پارک دیگه!

ما، در آینه‌ی معروف!

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ

"...خیلی دوست داشتم امروز بجای بیان کردن مشکلات اقتصادی دولت و بیان کردن دغدغه های دولت خیلی دوست داشتم که حتی به دروغ هم که شده شما این قول رو به ما میدادین که از این تیم حمایت یشه..."

این بخشی از حرف های سعید معروف با محمد گودرزی، وزیر ورزش و جوانان در دیدار والیبال ایران و امریکا بود. بیشتر از آنکه بخواهد توجهم به انتقادهای معروف از وزیر و عملکردش جلب شود، معطوف به این بخش از حرفهایش شد؛ که به دروغ حتی بما قول می دادید!...

دروغ... چقدر از ما برای دروغ هایی که هرروز می شنویم کف و دست می زنیم  در حالی که می دانیم چیزی جز یک مشت حرف های بی اساس در گوشمان زمزمه نمی شود؟ به بیهودگی کلمات معتقدیم اما همچنان مشتاق شنیدن آنهاییم. از دروغ های مثلا بی اهمیت (!) در مقاس های کوچک، تا دروغ هایی در مقایاس های ملی!...


صحنه جالبتر آنجا بود که در انتهای این ویدئو بعد از حرف های معروف، کلام راستی را از یک سیاستمدار می شنویم که: "این دولت بلد نیست دروغ بگه..."!

چرا ما اینقدر حساسیتمان را به درستی یا نادرستی حرف هایی که می شنویم از دست داده ایم. و اصلا اینقدر راحت از کنارش عبور می کنیم که به هرکسی اجازه بدهد بهمان دروغ بگوید؟. گوش همه ما از سخنان کذب پر شده اما هنوز حاضریم به گفته های دروغ دل بسپاریم... وقتی ما اینطور حاضریم...