تبخند




این صندل رسوایی، نطقیست ته کفشم!



۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


چهار روز است خانواده به مسافرت رفته اند و من توی خانه بست نشسته ام و قیافه هیچ آدمیزادی را ندیدم. تمام روابط اجتماعی ام را با بیرون قطع کردم و تنها خلاقیتی که برای حضور در جامعه از خودم به نمایش گذاشتم جدا شدن از این صندلی و بالا و پایین کردن چند خیابان در نیمه شب است. درست زمانی که باکتری ها کنار آدم ها خوابیده اند و هیچ موجود جنبنده ای این سمت زمین بیدار نیست...


در خلال حضور پررنگ شبانه ام در اجتماع!، امشب اتفاقی سوراخی روی زمین پای یک دیوار بلوکی پیدا کردم. اگر قبل از این لانه موش های صحرایی را ندیده بودم گمان می کردم لابد پلنگی، خرسی چیزی توی آن زندگی می کند. بخاطر اینکه از احساس تکه یخ در حال ذوب شدن وسط اقیانوسی ام در بیایم، قسمتی از شاخه درخت انگور بیرون زده از دیوار را جدا کردم و توی لانه موشها فرو کردم. عکس العملی نشان ندادند. شاخه بلندتری پیدا کردم که جوان تر بود و راحت تر انعطاف پیدا می کرد. هر طور که بود بیشتر از یک مترش را در سوراخ زیر دیوار بردم. بعد قشنگ چرخاندمش که خاک ها بریزد و سر و صدا کند و موش ها پیدایشان شود. ولی باز هم کسی به پیشوازم نیامد. ناامید شدم.


آن موقع شما از بالای پل عابر آن سمت خیابان پسری را می بینید که کاپشن ورزشی کرم رنگی را با شلوار جین مشکی پوشیده، چوب نازکی در دست دارد و خیلی ناامید است، مو هایش فر است بلند است و حوصله ندارد برود سلمانی چون پریشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد، دیشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد، امشب شام سیب زمینی سرخ شده خورد و فردا شب هم شام سیب زمینی سرخ شده خواهد خورد و اگر اجازه بدهید ادامه حرفم را بزنم... یک دور ریزِ ده دقیقه ای توی خیابان زدم. موقع برگشت خانه موش ها همانطور دست نخورده بود. چند دقیقه ای آنجا ایستادم و به تیر برق بالای سرم نگاه کردم. در همچین شرایطی آدم انتظار دارد کلاغی، گنجشکی کفتری یا هر پرنده خر دیگری آن بالا لانه داشته باشد ولی توی این سرما کله سگ بزنی نمی رود بالای درخت لانه درست کند چه برسد به کلاغ.


 خم شدم و دوباره همان شاخه را برداشتم تا نقشه شومم را از سر بگیرم و موش ها را در نیمه شب شب غافلگیر کنم. شبی را تصور کردم که موش پیری برای نوه کوچکش خاطره یک شب زمستانی را اینگونه آغاز می کند: «آره خلاصه، تو خونه نشسته بودیم داشتیم تلوزیون می دیدیم که یکی چوب کرد تو سوراخمون...» همین موقع صدای خشی روی برگ های پای دیوار افتاد. نگاهم را به برگ ها دوختم. دو تا موش صحرایی بزرگ از زیر برگ ها پیدا شدند.


توی تاریکی معلوم نبود چه رنگی هستند. یا من نتوانستم غیر از چشم های قرمز، پوزه های وحشی، پنجه های سوهان کشیده، دم دو متری شلاق مانند و آرواره های خون آلودی که نوید پیروزی در پیکار با یک دیو هفت سر را میدادند، چیز دیگری ببینم. دوان دوان جلو آمدند. از کمر چرخیدند، روی دست هایشان بلند شدند، دزدانه اطراف را پاییدند و بی توجه به حضور مهمان ناخوانده شان توی سوراخ دویدند... حالا شما از بالای پل عابر آن سمت خیابان همان پسر را می بینید که حتی موش ها هم به دمشان حسابش نکرده اند. برای این که بتوانم حضورم را در جامعه مفید تلقی کنم و برای جلوگیری از ابتلاع به احساس سرخوردگی ای که نیمی از عمرم را در ان می گذرانم، زنگ تیر برق را زدم و فرار کردم.


این بار دیگر از بالای پل عابر آن سمت خیابان من را نمی بینید. چون من توی اتاقم هستم. شما از ان بالا سکوت شب را می بینید، صدای فرهاد را می بینید که مثل رشته های ماکارونی دم نکشیده از هم باز می شود، از شانه هایتان بالا می رود و توی گوش هایتان می پیچد. شما فقط این را می بینید اما نمی دانید توی دل تاریک شب چی می گذرد. حالا هم بهتان هشدار می دهم از آن پل عابر نکبت پایین بیایید و دماغتان را از زندگی من بیرون بکشید!



بدبینی

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ


همین روزاست که راه بیفتم وسط خیابون خِر اولین نفریو که دیدم بچسبم و تا تابلوی جفت گیری ممنوعِ راهنمایی و رانندگی خر کشش کنم پشتشو بکوبم به میله تابلو و داد بزنم: «عوضی! با من مشکلی داری که نگام می کنی؟»... و فقط خدا می دونه، خدا می دونه، خدا می دونه که چه بلایی سرش میارم اگه بگه «آره»


رستگاری در شاوشنک

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ


the.shawshank.redemption.1the.shawshank.redemption.2









رِد (مورگان فریمن): می خوام بهتون بگم که اون صدا، بالاتر و دورتر از هرکسی که روی این کره خاکی شهامت رویاپردازی داشت، پرواز کرد...





the shawshank redemption 1994


amelie le fabuleux destin damlie poulain

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

amelie le fabuleux destin damlie poulain



جرجت: گارتین معنی سس سفید رو می ده؟

سوزان: آره چطور؟

جرجت: با خوردنش دل درد می گیرم، مثل تو که از گوشت اسب بدت میاد

سوزان: بخاطر دل دردش نیست، اسب جزئی از خاطراتمه!




amelie le fabuleux destin damlie poulain 2001


از مهران تا کربلا

يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۵۵ ق.ظ


یکی از استاد هایشان هم همراهشان بود که «دکتر» صدایش می زدند. خیلی هم اهل دل بود. به دکتر پیش از اسمش فخر نکرد و دعوت چند تا دانشجوی پاپتی را قبول کرد و همراهشان آمده بود. بر خلاف آن پنج نفر، دکتر چند باری می شد که رفته بود آنجا و از چم و خم قضیه خبر داشت. می گفت هر جا که یک تریلی می دیدند، دکتر دور خیر می کرد بقچه اش را می انداخت پشت تریلی و می پرید توش، ما هم به تبعیت از او، پشت سرش می رفتیم. غیر از دو باری که ماشین کرایه گرفتند، بقیه راه را همینطوری رفتند. ده پانزده کیلومتر آخر را هم پیاده. اگر آن دو بار هم وانتی تریلی ای چیزی پیدا می کردند و پشتش خراب می شدند، بعید نبود موقع برگشت توی جیبشان بیشتر از موقع رفت پول پیدا می‌کردند!!!

پرتقال را از وسط دو نیم کردم، نصفش را توی پیش دستش گذاشتم. گفت: «اگه بهت می گفتیم میومدی؟» گفتم: «الان می گی؟» گفت: «جدی!» گفتم: «تا حالا شده بگی بریم جایی نیام؟» گفت: «پس آماده باش، سال دیگه هماهنگ می کنیم، فقط از همین الان یه کیسه خواب واسه خودت جور کن!»

نوه‌ی ناخلف

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ب.ظ


روزی که مادربزرگ را گذاشته بودند پشت آمبولانس و آورده بودند خانه‌اش برای خداحافظی از یادم نمی‌رود. جنازه مادربزرگ توی کاور سیاهی پیچیده بود و روی برانکارد بسته بود. چند نفری بلندش کردیم آوردیم توی اتاق. بعد عمه ام دوید سمتش و رویش چنبره زد و شروع کرد های های گریه کردن. همه فامیل و آشنا و در و همسایه توی اتاق ریخته بودند. زن ها با یک دست چشم هایشان را می مالیدند که قرمز تر بشود و با دست دیگر عمه را بغل می کردند و دلداری می دادند. من انتهای اتاق کنار بخاری ایستاده بودم. عمه دست هایش را دور گردن مادربرزگ حلقه زده بود، آن را تکان می داد و عین ابر می بارید. یک هو یکی این وسط داد زد: «اینور پاشه، سرش اونوره، اونورو بگیر»... این حرف را که شنیدم، درست در اوج تراژدیک ترین صحنه زندگی‌ام که تا آن موقع باهاش رو به رو شده بودم، خنده ام گرفت. پخ اولش را بی صدا از سر رد کردم. بعد آرام پشت بخاری نشستم، صورتم را توی دست هایم پنهان کردم و شانه هایم مرتب بالا و پایین  رفت.

امشب حرف مادربزرگ که شد یاد این صحنه افتادم. هنوز بعد از گذشت چند سال از آن روز نتوانستم آن را برای عمه تعریف کنم.


همین

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ


مثل یک فیل گنده‌ی خاکستری تهِ قلب آدم... نه کمتر، نه بیشتر.